اواز ماه

ادبی

اواز ماه

ادبی

دلنوشتهای صورتی

صبح شد, مثل همیشه , چشامو که باز می کنم بازم اونجاس, اروم و باوقار ولی سرد پشت پنجره ایستاده, نگاش دیگه نمی پرسه, می سوزونه, رگای خشک تنم رو مثل هیزمای توی اجاق تا ته اتیش می زنه و خاکستر می کنه. حتی دیگه نمی تونم پرده رو بکشم , باید زل بزنم, به ته قلبش, به ته ریشه هاش, شاید هنوز جامو ببینم!!!!! تو همین زل زدنا بود که فهمیدم, نگاش خیس بود, اره مثل دستاش که همیشه رو به من بود و طلبم می کرد. فکر کردن نداشت, کار بارون دیشب بود, همین............

پس چرا قلبم می لرزید؟؟؟!!!من که اونو هر روز می دیدم, عادت داشتم هر روز نگاه منتظرش رو بی جواب بذارم, این برام یه بازی بود,,,

"اخ نگو که بازم اون عشق اساطیریه"

* * *

تا سر ظهر, یه چیزی هی زنگ دلم رو می زنه و فرار می کنه ,درو که باز می کنم برای هزارمین بار, بازم برای هزارمین بار نیستش, دیگه درو براش باز نمی کنم ,مثل قبلنا که از درو دیوار دلم میومد تو و با ترکه های غرورم پرتش می کردم وسط خیابون نیاز, از نیازش خوشم میومد, سرخ بود ,رنگ گلای تو دستش ,گرم بود, مثل خواهش تو چشماش ,اشنا بود.............

ولی دیگه نیست , امروز نه ,هرچی نگاه می کنم نیست ,نه اون, نه خیابون, نه سرخی و گرمی, فکر کنم فهمیده بازیه, اره فهمیده.

اخه امروز که فرق داره ,کاش بیاد بهش بگم , بفهمه که بالاخره ابم کرد , سرخی گلاش ,گرمی نگاش ,بالاخره درو براش باز کرد, کاشکی.............

* * *

تا عصر تو فکرمه ,هی دور می زنه ,هی دور می زنه, اصلا انگار سرش گیج نمی ره؟؟!!! ولش کن ,عادت دارم, بذار بره, سماجتش دیگه ازارم نمی ده. اها... وایستاد , ِا ِا اچرا دیگه دستش به طرفم نیست؟!داره زنجیر دوچرخش و درست می کنه, حتما تموم شه میاد طرفم ,مثل همیشه ,حتما خیلیم خوشحال میشه اگه ببینه این دفه میرم ,خودم و می سپرم به دستاش ,باید لباس ابیم و بپوشم , اخه این دفه می خوایم با همدیگه پرواز کنیم نه تو خیال هم, اخه این دفه می خوایم.........

تموم شد, دستای همیشه خیسش و بازم با بارون شست, اما نه چرا سوار شد؟؟؟ پشت به من ,دوچرخش بال دراورد و رفت, حتما بر می گرده ,حتما........

* * *

صبح شد ,مثل همیشه ,چشامو که باز می کنم ,بازم..........

نه, دیگه اونجا نیست ,دوچرخه ی دونفرشو یه نفره سوار شد و رفت ,بدون من, بدجنس.....

حالا می فهمم دستای خالی پر از نیازش بدون جواب چقدر واسش زرد بوده, فکر کنم نفرینم کرده!! اخه از وقتی رفته صبا چشامو می بندم و دستامو که از بارون رویای دیشب خیس شده طرفش می گیرم ,جاشو می دونستم, حتی با چشای بسته ام می دونستم کدوم طرفیه ,توی شمالی ترین و دنج ترین گوشه ی قلبم ,چشامو که باز می کنم, بازم.....

نه دیگه اونجا نیست.

* * *

کاشکی زودتر با این دختره دعوام می شد و پرتش می کردم بیرون ,خانم غرور, با اون روسری سیاه و دستای کویرش ,کاشکی زودتر بزرگترین تیکه ی قلبم رو که جاش بودو ازش می گرفتم, کاشکی زودتر سرش داد میزدم:

"دیگه نه"

"دیگه نه"

"دیگه نه"

"من دیگه دوستش دارم"

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد