اواز ماه

ادبی

اواز ماه

ادبی

دلنوشت های صورتی (۴)

یه هیجان رقیق مث خون ابه یی که از گوشت گندیده ی منجمد الانی می زنه بیرون،یهو پمپاژ میشه تو قلبت.

اونوقته که هر طرف میری ،به هرچی زل میزنی خون جلوی چشماتو گرفته. یهو بجای اینکه اون دوتا تپه ی قرمز کوچیک زیر گونه هات بشن کوه غصه ی گوشه دلت و بجای اینکه نگرانی اضافه وزنت بشه بزرگترین پروژه ی فکریت ،اون خون رقیقه از ضرب تلمبه هه می پره تو چشات و بازم هرجارو نگاه می کنی خون جلو چشماتو گرفته.

نگرانی چند کیلو اضافه وزنت تبدیل میشه به تنفر از کل وجودت ،حس می کنی باید همه ی اون گوشتای بوگندوی روز مره رو ببرن بدن سگ بخوره تا سبک شی.

فکر ادم بودن این دفه به جای جاییزه نوبل اشرف مخلوقاتی ، مرضو می ریزه تو جونت.چشم که باز می کنی شدی یه سنگ؛عجب حالی داره ، پا خوردن ،له شدن ،پرت شدن ،پیچیده شدن ،ضربه خوردن ،پایین بودنو.......

"از بس بالا بودی یا سعی کردی باشی ، گوشات دراز شدن"

چشم که باز میکنی اب دهن خونی اون پسرک خوره ای که دیشب تو خواب حوالت کرد میشه بهترین هدیه ی تولدت.فکر می کنی چرا باید اون خوابو ببینی؟!!!!!!!! فکر می کنی چرا هر وقت مغز مامانتو مث یه ویروس چاق و سمج می جویی ،اون پسره بهت هدیه میده؟!!!!!!!!

فکر که می کنی خون جلوی چشماتو می گیره ، یه هیجان رقیق که حالا از بس غلیظ شده گوشه ی دلت خشکیده از تو قلبت می پره تو حوض چشمات ، اونوقته که اگه یه بادمجون افت زده ی امروزی مث خودت که از قضا از بس امروزی بوده کرم رو دماغشو جوییده و حالا از نوک تیزو سر بالاش اویزونه و هی وول میخوره ، از همه جا بی خبر بهت بگه دوزاری داری؟،،،تمام هیجانتو عاشقانه می پیچی تو کادوی هرچی فحش بلدی و بدون اینکه چیزی براش کم بذاری اونم می فرستی گوشه ی لیست سیاهت پیش تمام اون بقیه که واسه سرت جاییزه گذاشتن و زبون قرمزت یه خط باطل شد رو همشون کشیده..........

"همه اینا میشن خالی شدن یه هیجان"

یه حس عوضی که از بی حسی میاد سراغت و از بی کاری هی لیست سیاهتو پر می کنه،،

یه حسی که وقتی میشینی پشت پنجره ی همیشه بسته ی اتاقت تا ریختن برفارو از پشت بوم خونه ی خدا تماشا کنی ، بجای اینکه اون دوتا دونه که همچین همدیگرو مث اون عکس صفحه ی کامپیوتر بغل کردن که تا نگاه کنی یاد نداشته هات بیفتیو ببینی و گوشه ی چشمت حلقه ی اشک و دوری و فراغ و چه می دونم این چند کیلو احساسای بی سرو ته ،جمع بشه ،اون دوتایی رو هی ورانداز می کنی که همچین رینگ خونی راه انداختن که یاد فیلمای فرانکی و داداش فندقت می افتی که مشتریشونه و از بس تشویقشون میکنی ، یهو می رسی به خودزنی...

تازه بدترین قسمتش اینه که برای فرار ازین همه هیجان از سر بی کاری و بی هیجانی میری تو خط خودکشی و اونوقت که به گفته ی دوستی برای یه مرگ تمیزو مودبانه و باکلاس، به جای کثیف کاری و خون ریزی و خفه شدن با چشمای ورقلمبیده،،می ری زیر پتو و به موش فکر می کنی تا از ترس بمیری ، یهو می بینی تمام عمرت موش جونور مورد علاقت بوده و اتاقت پره از موشای خشک شده و الکلی و پشمی و عروسکی و .................

بله،،، اینجوریاس که این دفه هم بیخیال همه اینا می شی و میدونی که از فردا خوب میشی و این حس خفگی که هر شیش ماه یه بار پاچه اتو می گیره رو میذاری انقد بهت گیر بده تا.............

از فرداام به خیال اینکه خوب شدی یا حداقل مجبور بودی خوب شی ، می پری تو استخر روز مره گیاتو میرییییییییییییییی تا شیش ماه دیگه!!!!!!!!!!!!!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد