اواز ماه

ادبی

اواز ماه

ادبی

خاطرات عشق

""صدای خنده ی غریبانه اش کوچه را گز کرد، ضجه ی ارامش لبخند مردی شد بر تن رسوایی و نگاهش شکفتن زنی به هنگام بلوغ یک دست""

ارام ارم چترش را باز کرد. لذت شکار صیادی به دست صید ، شگفتی یافتن پیرمردی در نگاه دخترک ، کنج تاریک مغزش می لولید . دستانش پر بود از نوازش اما جهنم تاریک دلش داستانی دیگر..

مرثیه ای قدیمی لب هایش را دور می زد،مرثیه لیلی و مجنون ، کهنه ترین اسیران این ژنده غریب اشنا که چه مغرورانه پایان لیلی را رقم زد و چه فاتحانه بیستون را نام زد.

ساعتش را نگریست ، چند هزاره اشک از اولین روزش میگذشت؟!!!

پر شد از شرم حظورش ، در زمستان تمام افسانه ها باریده بود.نقطه نقطه ی قدمش وسعتی بود از غم ، از عطش ، از تمنا................

اما دیر بود و باید می رفت ، باید طبق عادت دیرینه اش وجدانش را کادو پیچ می کرد و هدیه ی کمد گوشه ی اتاق و باید می رفت، باید بار دیگر دخترکی ازاد را صید راهش می کرد و می برد تا................

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد