این نوشته ها مملو هستند از اغلاط نوشتاری
سهو یا عمدش رو خاطرم نیست
هرچه هست شیرین است و تصحیح نکردمشان
*******
************
ادبیات هم اگر سبک بی عاری داشت
من ان را به اوج میرساندم
نه من هستم
نه سرنوشتم
و ماه چه دردمندانه بر فراز تاریکی این مهد غریب٬ غربت نور...مرگ خاموش حقیقت یگانه در بیهودگی تکثر....نجابت عاشقی که استیصالش حجم یک فریاد است.....
همه و همه ی زجه های تلخ را دید و نشکست...
.................
تلاطم زایش و خواهش
ادمکانی زاییده ی هوس
سی مرغان پر در گل
فرشتگان بال سوخته ی در قفس
اری همه اینانند سرایندگان تاریخ
سواران صلح گوی جنگ رس
ریشه های سوخته ی نیرنگ برادر
قابیل زادگان زخم خورده ی سمی
مسافران خوش خیال کاروان بی جرس
مشتریان دروغ و نیرنگ و تلافی
غریبگان زمین پرست دنیا مست
تشنگان تشویش کودکان بی کس
گرگان در کمین گل بانوی بی همنفس
عجوزگان شب پرست شیطان هوس
اری همه اینانند ادم و ادم
رفت و امد پی گیر هستی و نیستی
خوبان مطرود و بدان فریاد رس
و زمین می گردد و زمان می خواند
اواز ممتد ادمکان زاییده ی هوس
وای بر دنیا زده هایی که به نام اسلام به بارگاه و پیکر صحابه ی پیامبر هم توهین کردند....
و شرم بر اون هایی که می بینند و باز هم فکر میکنند همزیستی با شیاطین حی و حاظر براشون هم دین داره هم دنیا....که چه بسا هیچ کدوم رو نخواهد داشت
وای به ساکتینی که اگر یک بنای تاریخی ترک بر می داشت اسمون و زمین رو به هم می دوختن از کمپین و امضا و اعتصاب ولی امروز روزهاست که دم نمی زنند به ترس اینکه شاید از کلاس و پزشون چیزی کم شه....
نبش قبر حجر بن عدی داغ ننگیست بر پیشانی معتقدین به پلورالیسم و اخلاق محوری بی دین که هم کیشانشون این حادثه رو رقم زدند....
قصد من فریب خودم نیست
اما ایینه فریبم میدهد بی مهابا...
در هر نظر ...
من ادمم
مکر یک حادثه در من لولید
تلخی خار گلی در دست
.....
...........
تیزی عشق
روشنی خورشید
همه را داد بر باد
این روزگار از غرور مست
ماجرای روزگار داستانی شد برای دلم
دل بی خبر از پیمان الست
.....
..........
روزگار هم بازیچه ای بود
در دست این ادمیان
روزی که خون نخوت در ذهن بیمار جست
دل شکسته ماست و دست رحمت رسول عشق
راز توهینی که عمق بلاهت را عیان کرد
و خداوند زن را افرید...با روحیات کاملا وابسته به مردها... و از موهبات این ویژگی تجلی ایثار و گذشت بی مثالیست که در زنان به واسطه ی این احساس نیاز وجود دارد...ان ها راحتتر می گذرند...خطا ها را فراموش می کنند و می بخشند....خود را وقف تکیه گاهشان می کنند....و از این گذشت و وقف نه تنها اذیت نمی شوند بلکه این شیشه ی عمر و خشنودی یک زن است....زن در این روحیه، خودی را باز می یابد که زلالترین و پاکترین احساس را به او می دهد...و امان از روزی که بخواهد با این روحیه بجنگد یا از ان بگریزد...که به خود پشت کرده...و هیچ دشمنی بالاتر از دشمن خود بودن نیست....این است پایان رضایتمندی....
و اما خدا....او افرید، و به قطع یقین از رحمت و رحمانیت خود برای خلق این ویژگی زن استفاده کرد...چه مفهوم عظیمیست وقتی بدانیم اعظم خطاب بنده به خدا بسم الله الرحمن الرحیم است و زن است که ازین عظمت نشات گرفت....و این یعنی برتری زن در عالم اصل و معنا....
و اما مرد....خدا برای مرد جباریت و قهاریت و غیرت را برگزید.....صفاتی که هم او و هم برگزیدگانش از ان در درجات بعدی عطوفت و لطف خدا یاد می کنند....و برای درک انچه زن دارد و این وابستگی شیرین، وجدان را به مرد هدیه کرد....تا بیازمایدش....یک مرد فقط با وجدان است که میتواند این وابستگی را بفهمد و انرا نه به سالاری و سروری طاغوتی، که به مهر پاسخ بگوید....یک مرد فقط با وجدان است که می تواند چشم بر سوء استفاده از این به نظر برتری ببندد و این وابستگی و جبر را به استهزاء و بازی نگیرد....این برتری دنیوی روزگاری پایان میپذیرد و خاسرون را بر جای میگذارد
زنانی که رحمتشان را به عشوه ای فروختند و مردانی که ظواهر قوانین را ازمون ندیدند....دنیا را در بست گرفتند و زنان،این فرزندان رحمانیت خدا را پیاده بر تلی از بی لیاقت انگاری باقی گذاردند.....
""الهم لا تزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا""
زمین دلم در قیلوله ای سرخ بود
که افتاب نگاهت لرزید و افتاد
از ان پس من مانده ام و خسوف شرجی یاد
وای از ان روزی که خاطره ها را برد باد
و امروز ما را نه یادیست و نه خاطره ای
می زنم دل به فردا ها...هرچه بادا باد
شاید دوباره شروع شود
و هنگام بلوغی نو
در روح تازه ی خورشید بدمد
ماه دیگر دست نیافتنی نیست
پلنگ من؛ سری داشت با سودای خیال
دور میشوم
از هرانچه که داشته ام
تا هرانچه نخواهم داشت
.............
مردها.. زره پوشان رویا
سربازان راستین کابوس ها
زن ها..عفیفه های چروکیده
روسپیان ماه پوشیده
مادری که سیاه می دوشید
کودکی که تا ستاره ی نیرنگ ها شدن می نوشید
لالایی رگباری که می غرید
ضجه های نو پایی که می خندید
روز های فرهنگ و مدرنیته
جنگ در شولای فریب عفریته
...............
........................
این است منشور بشریت
تسلسل روز های بدویت
من ان مستم
که پا بستم
بر ان گیسوی چون موجش
خوشا ایشان
سمن رویی
ختن بویی
که حوران فلک پیما
ثنا گویند در اوجش
** ** **
من ان دیدم که این گونه
ازین تقدیر می نالم
شب ادم مجالم نیست
طلوع روشن مهرش
ز مرگم پیش تر می خواهم
** ** **
به حال این دل شیدا
مکن فکری ز نا اهلی
فسار خویش گم کرد
به تنگ امد ز تنهایی
در فراسوی مرگ و حیات بودن
کفش های غیرتم را در میاورم و در سنگلاخ کوچه های انتظار....انقدر قدم میزنم....
تا شاید تاول های قلبم را باور کنی
..........
........................
(یادگار بچگی)
سوار ماشین شد،این اولین بار نبود ولی شاید....
نگاه پسرک با تمام وقاحت معصوم بود ،بوی عطر تندش ماشین پر کرد.سایه بون رو پایین کشید و صورتشو ورانداز کرد،با گذشت سی و هشت سال هنوز جوون بود.یه نگاه به نیم رخ پسرک کرد،بیست و سه یا چهار ساله و اون سی و هشت ساله.بازم خودشو نگاه کرد.امشب این جوونترینشون بود و با خودش فکر کرد اونم باید جوونتر به نظر برسه،،کیفشو زیر و رو کرد...رژلب مسخره،همیشه گم بود.با اعصاب به هم ریخته کیفشو تکون داد.چه شب سرد مضخرفی بود،از اول شب دستاش میلرزید،یه حس گنگ بد جوری مغزشو می خورد.جیرینگ جیرینگ سگک دوباره نظر پسرو جلب کرد،،یه نگاه دیگه،،یه چیزی تو دلش شکست،صداشو شنید،ترس بود یا........؟!! چرا امشب؟!!این نگاه؟!!این صورت؟!!
دستش چیزیو لمس کرد،از کیف بیرون اورد،،عکس چروکیده،،با قامت طناز دخترک شانزده ساله،بدون ارایش و با اون پیرهن ساتن صورتی،شبیه زن امروزی نبود ولی زیبایی توی صورتش موج میزد،اینو هنوز از میون چروکهای بی حساب عکس می شد دید.هنوزم پیراهنو داشت،در بطن دخترک پسری می لولید،ناخواسته ای که با پدر رفت و دیگر نبود....
در باز شد.قصری بود برای پسرک تنها...
تو لباس خواب حریر باز هم همون طناز شانزده ساله به نظر می رسید.قامت عریان پسر،اشنا ترین چیزی بود که توی این بیست سال دیده بود.کنار تخت نشست،بوسه ای یواشکی،،،،که نگاه مبهوتش پسر رو هم خیره کرد،قاب طلایی روی عسلی،،،دخترک شانزده ساله بدون ارایش و پیرهن ساتن صورتی........
زن فریاد زد،پالتو رو نیمه پوشیده،برهنه به خیابون دوید....
زن فریاد میزد و این بار اخرین بار بود........
............
.................
......
..............
"مادرمه،نمی دونم کجاس!!تنها چیزیه که بعد مرگ بابا از اون بهم رسیده"
؛؛انسان و خدا به خاطر یکدیگر تحمل شکنجه می کنندو سرانجام برای خاطر یکدیگر فدا می شوند؛؛
انسان به ازمون اندر و خدا به رنجی عظیم ..... انسان برای وفاداری و خدا برای خیانت
...............
......................
نیست بامدادی تا تازه کند اواز یاکریمان شب گریز و ساری که به نومیدی خود محتاج است...
شب اینجاست تا همیشه
سو سو میزند نوری
شکوفا میان شاخسار خفته،در هم
و مشتی سبز
گره شده بر شولای چون پری
جوانه ی سپید، میزند نوای امید
به بانگش چوبک خفته جان می گیرد
ناگهی که برف به کنج خاک می خزید
ول وله می شود حیات
قل قله میشود سبزی جا گرفته بر نبات
ان هنگامی که بهار میخندید
رفیقانی نه به سان گرگ، که ذات ادمیشان می نمود
فرزندانی خلف تنها به اندیشه سیاه پدر
ان هنگام که شعله های سیب دندان زدهْ تعبیر خیال کجشان به قسم می شود
به تین ،به زیتون، به بال های پا مال اشرفیت
...........................
.............................................
......................
دریغ از لحظه ای که اخرین تبعیدی قلعه ی "من" هم میشکند
جایی که شلوغ پنهانی دو انسان را خبر از من و تو نمی ماند
سپاهیان سکوت تاریکی شبم را می درند
دلهره ی ماه بی شعاع، ترس یخ زده ی بلورین
ستاره های هرِّ دل ریخته اش،مو برداشته شکسته اش
وسپاهیان می تازند،پشت نیرنگ نارفیقان
در هنگام سپید و سرخ زهد و ریا
در لحظه ی تلاقی من،با هر انچه از "من" ماند به جفا
*** *** ***
طنین شکستنش به گوش میرسد
قلعه ی فرو ریخته، ترک کهنه ی دلم را می تکاند
با بیداری اخرین ستاره
باز هم دریغ از من
بوی گوشت روح زنده،سوخته،رویا ندیده
دل اسمان را می لرزاند
اخرین دلخوشی من ِ رفته،روسیاهی دود این دریغ که میماند به یادگارش......
..........
.......................
اخرین تبعیدی قلعه "من" هم شکست
EVIL lurks everywhere waiting impatiently to rise up when we least expect it & sink its venomous teeth into our most tender regions
ان هنگام که انسان به رقصی سبک در جامه ی کهنه میش خیانت کار خدا را پشت سر می گذارد.. دندان های تیز راه برش داستانی می سراید خلاف انتظار .. مرثیه ی کمین و زهر نشانده بر ظرافت قلب ودیعه...
اه... اواز خدا چه شنیدنی نا شنیده ایست
افسوس
بی رنگی شیطان در میانه ی سیاه گناه جان می گیرد....ملکـــــــــی دوش به باده و جام وزیـــــــن مستــــــــــــم نمود و فرمود نیست به ازیــــــــن
گر طالب فیضی کرم نمای و کنج فرو بگذار مرد میــــــــانه ی میدان حریف میطلبد و تیغ رزین
بیار گوش و پند نوش و تامه دلــــی بسپار افتادگی و غرور بین....سر ده به ان و دل نه ازین
در راه طلب بکوش و گود و میــــدان مـگذار لیکن غرور به راهت اسب عریان است و بی زین
از ان چه می نویسم
تا ان چه می انگارند
فاصله ها بیداد می کند
ان چه پندار عبس الود من است
تا باغ رنگارنگ رویایی تو
هنگامه ی مخملین شیرین گوار من
تا پیدایش چموشی یک کابوس و ذهن تو
چه می کند من با من؟!!!
زبان ، محبوس کامی تلخ
دست، می راند بی عرصه و مقصد
و این ثانیه ایست برای سرودن
بی درنگی بر لحظه های شادی
تمامیت روزگار تک ستاره ی غزل خوان
من ان چه می پنداری نیستم
....
................
می گویند تلخی و گریه
می گویند بی دلی و زخم خورده
می گویند "کجا رفته؟
ولت کرده"
می گویند می خوانی از معشوق پر هوس
می گویند می دانیم،بدون او حتی سنگین است نفس
می گویند
اما چه می دانند
در پس این نوای تلخ و گریه
این دخترک بی دل و زخم خورده
ان که نمی دانم که بوده!!!
کجا رفته !!! ولش کرده!!!
می خرامد شادی یک روح زیبا
می نویسد از سر ذوق
با نوایی از تخیل
من ان چه می پنداری نیستم
می رسم از گونه ی دشت جنون
به لب جاده ی عشقی رام
چه صورت زشتی دارد احساس
من کوه یخم
کس نداند در دلم چه اتش ها نهفته
مسافر قطبی
دودست خیره و گرز تلافی
دریوزه ی لمسی هرز
به بهانه ی باد شمال و هزار راه و بی راه نگفته
می برد مرا تا احیای رویاها
اب می شوم من از من
جاری میشوم از ورای یک حادثه
سیل دل اب شده و رنگ و روی رفته
نمایش ننگین گرگی در لباس یک میش
اب می شوم من از من
بانو می تابد
بانو می سوزد
بانو مهر می ورزد
بانو تیغ ندارد
نه برای محبوب
.............
......................
شاید تو محبوبش نبودی!!!!!!!!!!
دست می نویسد
دل می نگرد مویه کنان
و ذهن می رقصد
میان بی سامانی این بازار شام
پیک بی خبری مشت می کوبد
انچنان که فرو پاشد پرده های طبل بی عاری
...............................
............
من کجای این پرده خوانی می نشیم؟!!!!
لحظه ی بیداری سیاوش و همبستری شعله ها
یا خواب تلخ سهراب میانه ی تنومند پدر
چه ساز ناکوکی دارد امشب این پرده!!!!
چه مدرن می نوازد تنبوره های داغ بی نت
همخوانی من و گام های دور بی تکرار
جاده ها چه می کشند زیر بار این همه قدم؟!!!
نمی فهمم منی که می شکنم...می سرایم
از سنگینی همین یک قدم جا مانده بر خاطرم
روی ز تو نمی کنم...یادی ز من نمی کنی
زان نگه مست خمار...نظر به من نمی کنی
اهوی دشت جنون...در پی تو گشته ام
زین خاک صید محفل...ازچه گذر نمی کنی
بر در تو گه به گه...خط امان نوشته ام
نامه ز من نخوانده ای؟روی به من نمیکنی
اینجا فکر می رقصد میان سبزینه ی امیخته....
با نوای نه حزن الود باران بیگاه...من نیمی از بهشت اگر نباشم...
ساکن ترانه ی طبیعتم!!!!!!!
و این....
و این بهشت است در پی صاحب این شکر...سرک کشیده میان انسان و کلام...
به تکریم قدوم مبارکش..
اه اگر پیدایم کند!!!
تمام شقایق های زمین دامنم را می گیرند...
رسالت سنگینیست
زیبایی حس رحمت.....
کلام عرضه شد تا زاییده شود و افکار لبریز از پرواز همچو مادرکان مطهر زاینده........... اما انچه بود ذهن های به حرام ابستن کلام بود و شکفه بود
غرور عاصی بود و عناصر کور در هم حتی ماه پر ادعای پر گو
و خداوندی که همه را سهمی داد از رحمتش
وخداوندی که یتیمان پر گویه های خلایق را به ابی مهرش بخشید و خداوندی که همه را سهمی داد تا ادعای یکدانه اش را بروبد
و چه با شکوه است بندگی چنین خداوندی
یادمان باشد جفا نکنیم
ان هنگام که در کهتر تاریک خویش غروری عصیان را افسار گسیخته می رمانیم...یادمان باشد در مهتر یک همسایه دشتیست از نور و مهر!!!
یادمان باشد شقایق ها اب نمی خواهند...سپیدی یک بوسه..ترنم رنگین یک نوازش..می شود جاری بر تن سرخ حیات
و مترسک ژنده ی مزرعه افتابگردان هم عاشق کلاغی می شود از جنس تضاد...با دلی از گریه.. بر ریشخند گنجشک های حسود...
یادمان باشد غفلت نکنیم...از شعله ی اه و دردمندی اتشی بر سیاوش گونه ی یک دل..پیوسته ی یک رابطه..به باریکی یک جاده از من تا خدا...
یادمان باشد احساس پشت در به انتظار است...با دست های حنا بسته و نیشخند باکره ای معصوم از تجربه...و روزی دست های احساس من دری می گشاید بر اغاز دردمندی من و دل...
چه بی سخاوت میهمانی گرفتم
گام هایت را میان طعنه و اه
لحظه ی امدنت
دقیقه های وحشت و ماه
تو و نبض تازیانه
یادگاران مهر شده بر تنی بی پناه
..........
.................
باز هم بی خبری
تندی عقربه های مست بی خبر
رخوت ان شبانگاه دیدار
ناگاه نمی دانم چه میرقصید
میان شب نشینی خون و رگ و گوشت
انگاه که من هیچ نگفتم
و تو شنیدی هزاران ناگفته ی راه و بی راه
که فاتحانه دریغ کردم
دستانم را میان هرم طلب..رسیده و نرسیده
از تو .. تکیده ی نا امده... مسافر ناگاه
هرچه کنــــــــــی بکن مـــــــــــــــکن
تـــــــــرک من و دیــــــــــــــــــار من
هرچـــــــــــــه دهی بده مــــــــــــــده
رنج به حـــــــــــــال این خیــــــال من
بلبل نو رسته ام،سرو فلک رسیــده ام
بیــــــــــا چون گلی در بر بوستان من
شمع به سوک رفته ام بر در استان تو
در هوس خیال توست جاری دیدگان من
بنــــــــمای چون پری رخ از ان مه بلند
پیشکش هرچه تویی این دل اسمان من
من از تـــــــــــو عشق می خواهم نه مستی
من از تـــــــــــو...تو می خواهم نـه هستی
اگرچــــه پایان این رویـــــــــــای مدهوش
مصـلوب نفی تـــــــــو بـاشم...اماج نیستی
بشِکن ناخورده سبویی..مرا حادثه ای کن
تحفه ای که قارون کند ساءل..پایان درازدستی
روح من جنینی پی شکفتن
اسیر طاقی های خونبار و انتظار
وامانده از "هوس"
"جفت اویزان بر پیکره ای گریز جو"
و پنجره هایی نه سوی زایش و چیدن انار
تجلی حسرت
سرود ماندن و ندیدن...تکرار و تکرار
تنها نوری تابیده از روزنه های حکمت
و پنجه های کوچکی که می کند پی تابش
تا رسیدن دست های ستیز و خواهش
تا بارگاه بی تعلقی...بخششی بزرگوار
کجاست رهایی؟!!
کجاست مرگ من که طلوعی دیگر بر ان بوسه می زند؟!!
خاموشی باران..شکفتن رویاهای بی قرار؟!!
دیشب ماه از لب بام ما پرید
ناز اسمان را جای تنگ بلور
ابر بی دل و غرش رعد می خرید
کوچه بغض کرد
قدم هایمان را پس زد
اینه از بهت نگاهم..من و جای خالی تو ترسید
اخر دنیا ناخوانده مهمان دلم شد
پنجره ها را بست
دل خوابم از تمام رویا..کابوس بی ما ترکید
دیشب قدم برنداشته که رفتی
بی اهنگ من و با رقص پرواز
روزگارم شب ماند
کار تقدیر نبود..دست خطاط طالعم لرزید
سنگ به کوهستان دل پاره اش را می ماند
رعد نهیب شروع کرشمه ی عطا
شکوفه به دشت تجلی تلاش
واماندگی عقده ی کویر
اتش..باد..باران و زایش
خاکستر..نسیم..سبزه و انسان
وهم و وصل و وحی جوانه
درگیری عناصر و تحول احوال به من
درک حظور هرسویی و هر انی نشانه
ترنم تفسیر توحید به زیبایی ترانه
میشه نوشت....
ادم های پر هجوم
خیابان های شلوغ بی مقصد
دلگیری های زود به زود,زخم زبان های ممتد
در به در غزل فروش تاکسی زرد
با گیتار گلایه,ابیات پوزخند..........
همه رو که جمع کنی میشه نوشت اتفاقا خوبم میشه نوشت مثنوی هفتاد سر دهکده ی جهانی، روسفیدی گله ی اشرفیت رو در برابر انسان های بی جامه ی جنگل های امازون.......
............
اسمون اونقدر صاف نیست که ببینم
کجا بودم؟!!!!!!!!!
اره خوبم میشه نوشت ’بدون اینکه غرق شد بدون اینکه نفس تحریف شده ی گل رو بهونه کرد ’بوی نارنج استیلای ادم های دیروزی امروز ’گوهرهای دیروزی ’رنگ باخته های گندابه ی امروزی.........
بدون اینکه رفت ته حرف حساب ’ته حرف ادم های خیابونی که هیچ چیز به جز غربت بی خویشی نیست’ جایی که از تو جز یه زخم نمیمونه جایی که تاول پاهات برای هیچکس نیست ’باد اونقدر میوزه تا اتش شعله ور اتش از خشم سرختر دیوانه تر شده راحتتر خاکستر میشه و چیزی نمیمونه جز احساس لگد مال شده ی عاشقی که فریادش تنها به ماه رسید.......
و چه اندوهبار است ان هنگامی که به دنبال خویش میروی ان سر دیاری که خاکش غریبتر از تمام غریبه هاست. نه چشمی خوشامد گو نه دستی که بشناسدت نه پایی که همراهیت را پاسخ دهد..
سخت و سرد و عجیب....نه حتی شمشیری از رو بسته تا حداقل جرات جنگیدن را در تو زنده کند........جویبار نازکی از زندگی
.........
...........
خوب که فکر می کنم راست می گفتی میشه نوشت اما فقط برای اون هدف سنگی’ امروزی’ رنگارنگ’ بدون اینکه فکر کرد درگیر ادم های زمان باخته شد...
کشتی شکست خورده طوفان کربلا در خاک و خون طپیده میدان کربلا
گر چشم روزگار بر او زار میگریست خون میگذشت از سر ایوان کربلات
نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک زان گل که شد شکفته به بستان کربلا
(محتشم کاشانی)
خاک چه بی ادعا تکه هایش را بر کفشم جا می گذارد
می خواهم دانه های خاک را در باغچه مان بکارم
شاید اینگونه ببرم دسته گلی خاکستری از غربت برای ماه
تا دیگر کنایه های خورشید و نور قرضیش را نگرید
که دیگر ستاره ای از قلبش نشکند به بهانه تنهایی
تا دوستی....
تا شاید شروع روشنایی زمین و خنده های بی امان ماه
پایان رویای من و یک درخت
شروع کابوسی که پنجه بر ساز مه الود میکشد
جنگل خاطره ها..
خرمن اتشی از سوز سازواره ها
این اینک من است
ذهنی که پرواز می کند بر بی مانندی سبز و سرخ
هر شب به اتش می کشد جنون را
این حقیقت من است
پرواز بر تاریکی
شنل پوش فاصله سیاهی را دامن می زند
قایم باشک خورشید پشت دیوار ابرها
روح من و بوسه ای بر جسم یک درخت
قلب نیمه کاره بر تنش هنوز می تپد
دست نمی لغزد
این دو حرفند که ارام و نرم می رقصند
یکی دست بر طاق قلب نیمه کاره
ان یکی بوسه های ارام و دزدانه
خورشید کجای این بازیست؟!!!!
که سال هاست شنل پوش فاصله سیاهی را دامن می زند
صدای چنگ می اید
پنجه های تقدیر چه بی رحمانه می نوازند
خواب کودکانه ای بر پلکم می کوبد
زرد و بی قلقلک روحم پرواز کرد
من هنوز زنده ام......
سمفونی سازواره و چنگی که بر روزگارم انداخته
خش خش چرخش معکوس لحظه ها
تیزی یک جسم و تب گنگ دو دست
تولد قلب نیمه کاره و دو حرف
بی قطره ای خون بر جامه ی بی حیات یک درخت
اواز خوانی برگ ها بر اوج می راند
و نغمه ی زیر پری کوچکی بر شانه های خدا
چشمان بسته ی شیطان از کدامین به یکباره پرید؟!!!
شاید هم قهقهه های من و تب گنگ دو دست!!
انچنان که زایید سیاه پوش فاصله را.........
رویای کودکانه ام به خواب می رود
من اینجا بیدارم
یک دست...سرد
یک ذهن
ذهنی که پرواز می کند بر بی مانندی سرخ و سبز
.......
..........
پایان رویای من و یک درخت
رویای کودکانه ام خاطره بود..
وقتی اهنگ تند می شود
همیشه دستم بادبادک می کشد
نمیدانم کندی لحظه هاست که تشنه ی پروازم می کند؟!!!
یا رد پایی که از پشت اهنگ ها رفت تا شانه های ماه؟!!!
***
همیشه لاکپشت بختم سر در لاک داشت
شاید اگر گاهی بیرون می امد
تندی طلبم را می دید
تا مکثش خاطره ای نشود از یک رد پا....
***
همیشه ماهی ها از دستم می لغزیدند
فرصت ها چه باله های رنگارنگی دارند
؛؛با دست هایم قهرم؛؛
اکواریوم لحظه هایم پر بود از ماهی