اواز ماه

ادبی

اواز ماه

ادبی


گناه زمینیان نشتری بود بر عشق....

وخداوند ابرهای اندوهش را دمید

تا ببارند تمام غصه های عاشقانه اش!!!!!

چه کنم اندوه تاریکخانه ام که هیچ ابری نمیباردش؟!!!

چه کنم؟!!!


فراموش نکن!!!

کفش های غیرتت را بپوش

دلم لک زده برای اخم هایت

پر می شوم از بی حسرتی

کمی هم جیب هایت را

از میان این خط موازی بردار

سکه ها معنای این نرسیدنند

می خواهم برسیم،اما با هم

از مقصد خواسته هایم بی تو بیزارم

مهربانی نگاه

همیشه در پس لوکس ترین خرابه ها می ماند

تمام جمله های عاشقانه

ختم می شوند به نمکدان

و دوستانه ترین لحظه ها را

ضرب قاشق هایمان می نوازند

چه می توان گفت؟!!

چه می توان سرود؟!!

چه می توان گریست؟!!

از این حظور  بی حظور

زمانی که از پدر

جیب هایی می ماند پر از خالی محبت

و تمامی این نرسیدن ها

بزرگی یک حسرت را متر می کنند

چه می توان سرود؟!!

** ** **

فقیرانه ی مهرت را

به بزرگی دستانت بخشیده ام

دست های کوچکم را

با کادو پیچ غنای مهرم بپذیر

فراموش نکن حتی یک دو قدمت

مرگ هزاران دویدن

هزاران قدم ، فاصله را

نوید می دهند

فراموش نکن

من هنوز می تابم.......

 

(تقدیم به اون و بابای دورش,باشد که بخواند)

دل نوشت های صورتی (۲)

اگه خلسه ی کبود گرگ و میش مهری بشه تو دل نیستی ،اگه پای ستاره ها مو برداره و تا ابد علیل چرخ اسمون بشن،بالاخره پتک تراوشات منوّر این مغز علیل جای بوسه ی خواب مغزمو می ترکونه . اونوقته که یا تارای سیبیلم اهنگ "تو بردی ای جونور......" رو همراه مارش عزای خورشید که واسه همیشه مارو تنها گذاشترو برای گوشای درازم دکلمه می کنه یا مثّ عموی فقیدم ،گنده پای برهنه ای می شم که بوسه های عاشقانه ی مرگ چشمای بی خوابمو می دوزه به اخر همه ی این شبای خل دختر کج اخلاقی که بالاخره شهید حجم خود در اورده های نیایش شبانه ی مغزش شد.

اونوقت،یه روز رستاخیز خورشید بعد سالهای نقاهت ستاره های پنج انگشتی از گل در اومده ،مامان گلی همون خل دختره تو تخت خواب پر از امضاش وسط گودال ماریانای بزرگترین حماقتش جای ناهیدش(روشنفکر ترین ستاره ی تو گل مونده تر) یا انیشتین سیبیل روغنی و می بینه یا عموی مشترک فقیدمون که ملکوت و تو بغل گرفته...........

اااخ خ خ که رحمت به پنجه ی پاک ترین پدر خورشیدی که هر صبح سر وقت زاییده می شه از بطن ابی اسمون تا رویایی ترین کابوس بی خوابیام اخرین ضربشو هر شب بسپره به فردا شب.....

اخ که رحمت...

قسم دروغ.....

روزی من هم خواهم باخت

ایمان دارم

روزی قلبم را با تمام مبلمان لوکسش خواهم باخت

و انتهای این قمار الونک دلم را

بی نشانی از ازادی اسیر دست هرزه ی باد خواهم یافت

قسم یاد می کنم به عشق

قسم یاد می کنم ، روزی من هم خواهم باخت

قسم یاد می کنم.....

اما نه به نوری در ماه

اما نه به نانی در راه

قسم یاد می کنم به عشق

به سپیدی لباسی بر تن زغال

به رنگین کمان پر های زاغکی بر تن باغ

و به خشکی کویری بر تن ابر

قسم یاد می کنم ، قسم

روزی من هم خواهم باخت


سکوت شب خوره ای بود بر جان مهتاب.....

و خداوند ستارگان را افرید التیامی بر این درد...........

چه کنم دل تاریکم را که هیچ ستاره ای بار غم از دوش مهتابش بر نمی گیرد

چه کنم؟؟؟!!!!.........


ثمر این عصیان

عصیان گناه اول به ارزانی یک سیب،شاید هم گندم،شایدهم.....

نمی دانم شاید هم تباهی یک غرور هزاران من را سپرد به یک دروغ،دروغی از ماندن ،دروغی از زینت،دروغی دنی از جنس دنیا و ما این هزاران فرستاده ی نوربه یک خیانت محکومان گذری شدیم برای ماندن و ماندن را بدون گذر سپردیم به لذت یک هوس و فرستادگان نور،رسولانی از بشارت که هیهات سنگ و درخت و اسمان شیهه ی لحظه هایشان شد و توشه ی این بشارت با وعده ی خانه ی خودمان هم بازمان نگرداندند به دیار...

اه اگر پدر می دانست بوسه ی دندانهایش نطفه ی متعفن این واقعه است در دل ابستن خیانت که ثمرش برادر کشی بود به یک عشق زمینی.......

خود شکستم

شبی تاریک بود و ماندنی

رشته هامان پاره شد

نورهامان از هم گسیخت

من شدم یک غزل با واژه های خواندنی

من شدم یک هجوم از بیست ساله های ناگفتنی

من شدم نفرت و باریدم بر رویای او

خواندمش سنگ مردی نا امده اما رفتنی

تکه تکه دیواری ساختم بس عظیم

لب هایش خسته از جدالی دودالود

گفته هایش رنگی از دفاعی نشنیدنی

دست سردش سیگاری را می فشرد

خنده هایش دردهایی بود نادیدنی

پاره کردم هرچه را در بینمان

من شدم وجدان و تاختم بر غرورش

نپنداشتم هر حقْ گلایه نیست ان گفتنی

خود شکستم یکه مردی هرچند بدکار را

من ندیدم حلقه های اشک و ان نگاه رفتنی

اشک سردش ماند به راه کرده ام

نگاه بی مهرش شد قصاص این گناه نابخشودنی

عروسک

منم اون عروسک یکی بود یکی نبود
یکی بود مال تو و واس من یکی نبود
اونی که دلش شکست, زیر گنبد کبود
رو لباش حکایت و قصه ی بود و نبود
ادمای دور و بر می دیدن غصه هاشو
می گفتن دلش میاد؟نباشه پاک نکنه گریه هاشو؟
اونی که یه روز زرد,شکست تموم قولاشو
رفت و گرفت از عروسک,سایه ی سبز دستاشو
حالا عروسک شکستس,دلش زخمی و خستس
درای با تو بودن,براش سنگین و بستس
خاطره هات زندن و شادی تو قلبش مردس
قاب قشنگ چشماش, غمگین و رنگ پریدس
فکر نکن اگر بیای, دوباره نوگلت می شه
یادش میره کرده هات و عزیز و همدمت می شه
اینار و گفت تا بدونی, بفهمی تو تا همیشه
یه قلب پاک, فقط یه بار عاشق و دلباخته می شه

ماندم

ایستاده ام

از طلوع تا غروب یک لبخند

انتظار چنگ چشمانم را می نوازد

چمدانم حجمی از نقش اساطیری تو

تنم می میرد و روحش دستانت را می خواند

انتظار یک پاسخ،که،"بروم؟"

انتهای این هجوم است

شبیخون یک تردید سیاه

صدای جویدنش مغزم را می لرزاند

که تو می رسی از راه!!!

سنگ نگاهت از همیشه خارا ترست

ناگاه حمله ی این تردید سیاه،پرچم سفیدش را به رخم می کشد

انتهای جاده از همیشه واضح ترست

هنوز نئش طلبم کنار این جاده می گندد

اب دستت نیست

می دانم اگر بروم جاده را هم خواهم برد

دیگر چه اصراریست

کودک کودن قلبم اشاره را نمی فهمد

نقش "برو"را در صدایت بکش

بکش ، بگو ، بخواه

تا بروم.........

*** *** ***

ایستاده ام

کنار نئشی که هنوز می گندد

خاطره ی رفتنت هر لحظه ضربه ی اخر را می زند

کشیدن سه حرف کلمه را هم از من دریغ کردی

یک هزاره از چشمانت گذشت

ولی نشنیدم

ماندم

کنار نئشی که هنوز می گندد

این همه زاییده ی بازار است

چکه،چکه،چکه،

چکه های فلسفه سراب فکرم را پر میکند

ماهیان ادعا می رسند از فراسوی این دریای بی صیاد

خیال خام درست اندیشی،فریاد کنان مرا می جوید

و من می شوم تکسوار روشن فکری،سوار مرکب باد

** ** **

پله، پله، پله

پله هایم ان جوان فکر بی سامان است

ان طعمه گون کودکان که می کشند هورا

میروم بالا ،می روم تا اوج، دست در دست استهزاء

من اما این دغل وعده را پشیزی نمی داند

چه کنم زائیده ی بازار است

** ** **

سکه، سکه، سکه

می فروشم این جوانان را

می کشم شوقشان را با پوچ

می بندم بارم را با فکرهای ترک خورده

** ** **

و چه سال ها که من ها می ایند و می روند

و چه رام اهوان حقیقت جو که می رمند

و چه زر سکه ها که به این اشوب می دهند

"و این همه زائیده ی بازار است"

 

دلنوشتهای صورتی

صبح شد, مثل همیشه , چشامو که باز می کنم بازم اونجاس, اروم و باوقار ولی سرد پشت پنجره ایستاده, نگاش دیگه نمی پرسه, می سوزونه, رگای خشک تنم رو مثل هیزمای توی اجاق تا ته اتیش می زنه و خاکستر می کنه. حتی دیگه نمی تونم پرده رو بکشم , باید زل بزنم, به ته قلبش, به ته ریشه هاش, شاید هنوز جامو ببینم!!!!! تو همین زل زدنا بود که فهمیدم, نگاش خیس بود, اره مثل دستاش که همیشه رو به من بود و طلبم می کرد. فکر کردن نداشت, کار بارون دیشب بود, همین............

پس چرا قلبم می لرزید؟؟؟!!!من که اونو هر روز می دیدم, عادت داشتم هر روز نگاه منتظرش رو بی جواب بذارم, این برام یه بازی بود,,,

"اخ نگو که بازم اون عشق اساطیریه"

* * *

تا سر ظهر, یه چیزی هی زنگ دلم رو می زنه و فرار می کنه ,درو که باز می کنم برای هزارمین بار, بازم برای هزارمین بار نیستش, دیگه درو براش باز نمی کنم ,مثل قبلنا که از درو دیوار دلم میومد تو و با ترکه های غرورم پرتش می کردم وسط خیابون نیاز, از نیازش خوشم میومد, سرخ بود ,رنگ گلای تو دستش ,گرم بود, مثل خواهش تو چشماش ,اشنا بود.............

ولی دیگه نیست , امروز نه ,هرچی نگاه می کنم نیست ,نه اون, نه خیابون, نه سرخی و گرمی, فکر کنم فهمیده بازیه, اره فهمیده.

اخه امروز که فرق داره ,کاش بیاد بهش بگم , بفهمه که بالاخره ابم کرد , سرخی گلاش ,گرمی نگاش ,بالاخره درو براش باز کرد, کاشکی.............

* * *

تا عصر تو فکرمه ,هی دور می زنه ,هی دور می زنه, اصلا انگار سرش گیج نمی ره؟؟!!! ولش کن ,عادت دارم, بذار بره, سماجتش دیگه ازارم نمی ده. اها... وایستاد , ِا ِا اچرا دیگه دستش به طرفم نیست؟!داره زنجیر دوچرخش و درست می کنه, حتما تموم شه میاد طرفم ,مثل همیشه ,حتما خیلیم خوشحال میشه اگه ببینه این دفه میرم ,خودم و می سپرم به دستاش ,باید لباس ابیم و بپوشم , اخه این دفه می خوایم با همدیگه پرواز کنیم نه تو خیال هم, اخه این دفه می خوایم.........

تموم شد, دستای همیشه خیسش و بازم با بارون شست, اما نه چرا سوار شد؟؟؟ پشت به من ,دوچرخش بال دراورد و رفت, حتما بر می گرده ,حتما........

* * *

صبح شد ,مثل همیشه ,چشامو که باز می کنم ,بازم..........

نه, دیگه اونجا نیست ,دوچرخه ی دونفرشو یه نفره سوار شد و رفت ,بدون من, بدجنس.....

حالا می فهمم دستای خالی پر از نیازش بدون جواب چقدر واسش زرد بوده, فکر کنم نفرینم کرده!! اخه از وقتی رفته صبا چشامو می بندم و دستامو که از بارون رویای دیشب خیس شده طرفش می گیرم ,جاشو می دونستم, حتی با چشای بسته ام می دونستم کدوم طرفیه ,توی شمالی ترین و دنج ترین گوشه ی قلبم ,چشامو که باز می کنم, بازم.....

نه دیگه اونجا نیست.

* * *

کاشکی زودتر با این دختره دعوام می شد و پرتش می کردم بیرون ,خانم غرور, با اون روسری سیاه و دستای کویرش ,کاشکی زودتر بزرگترین تیکه ی قلبم رو که جاش بودو ازش می گرفتم, کاشکی زودتر سرش داد میزدم:

"دیگه نه"

"دیگه نه"

"دیگه نه"

"من دیگه دوستش دارم"

سلام

شوق شروع دوباره از پیله ی سیاه کرم چاق و زشت،شاپرکی می سازه به رنگ سرخ امید ،خنده رو مهمون لبای پسربچه ی سیه چرده ای میکنه که بی خیال روزگار سخت فرداش میون گرم ترین صحرای افریقا دنبال شاپرک میره تا فرار از گرسنگی ....

و من رو این ور دنیا روی صندلی گرم و نرمم زیر کولر سرد و خنک خونه در حسرت ازادی ناب اون پسر بچه می کشونه پای این دستگاه تا شاید لاک سخت مدرنیزه ی ادم شهری رو که داره خفم می کنه رو بشکنم و در کنار شما زیر نور مهتاب تو گرم ترین صحرای دلمون گوش بدم به اواز ماه و لحظه ای از خلسه ی خاکستری شهرمون بیام بیرون.

اینجا برای من فقط یه دنیای مهتابی تا بگم..........

مرسی از اینکه دنیام و قابل بدونین و شریکم شین