""صدای خنده ی غریبانه اش کوچه را گز کرد، ضجه ی ارامش لبخند مردی شد بر تن رسوایی و نگاهش شکفتن زنی به هنگام بلوغ یک دست""
ارام ارم چترش را باز کرد. لذت شکار صیادی به دست صید ، شگفتی یافتن پیرمردی در نگاه دخترک ، کنج تاریک مغزش می لولید . دستانش پر بود از نوازش اما جهنم تاریک دلش داستانی دیگر..
مرثیه ای قدیمی لب هایش را دور می زد،مرثیه لیلی و مجنون ، کهنه ترین اسیران این ژنده غریب اشنا که چه مغرورانه پایان لیلی را رقم زد و چه فاتحانه بیستون را نام زد.
ساعتش را نگریست ، چند هزاره اشک از اولین روزش میگذشت؟!!!
پر شد از شرم حظورش ، در زمستان تمام افسانه ها باریده بود.نقطه نقطه ی قدمش وسعتی بود از غم ، از عطش ، از تمنا................
اما دیر بود و باید می رفت ، باید طبق عادت دیرینه اش وجدانش را کادو پیچ می کرد و هدیه ی کمد گوشه ی اتاق و باید می رفت، باید بار دیگر دخترکی ازاد را صید راهش می کرد و می برد تا................
فرصتی دیگر نیست،رهسپار باید شد
جاده ها اقیم می مانند از حظور یک قدم
دست ها در حسرت اغوش، جان می سپارند به یکی شدن
فاصله ها قد می کشند با شاخ و برگی از عدم
فرصتی دیگر نیست،رهسپار باید شد
مرکب ها نمی رسند،انتها نا پیداست
رنگ رفتن گر نزنی،فاصله جان می گیرد
پوچی یک حسرت بر فراز فرداهاست
فرصتی دیگر نیست،رهسپار باید شد
شعله ها می میرند بر زغال این تردید
چشم ها سو می دهند،در انتظاری نومید
رنگ رفتن گر نزنی،شعله ها خواهند مرد
فرصتی دیگر نیست،رهسپار باید شد
لای ،لای ،لای
جوانی ،غزل خوان اتشواره ها
وهم قرمز بودن خاکسترینه ها
قهوه های سرد تنهایی
حجم بی زاویه ی ماهپاره ها
غربتکده هایی با عدم گوشه ای دنج
تا نگیرند ازلت پریشانی زنگارها
لای، لای ،لای
صدای ممتد در زدن شعر
تداوم مسلسل بهار و برف
دل گویه های ماهتاب زاییده ی مهر
ریزش پورزاد بهمن اتش چهر
تقلای هم اندیشی تضاد
رقص سروده های بی ناظر
لای ،لای ،لای
دستواره های کوچک هزار دریچه
جستجوی درهم اتش و ماه
یک دریچه، باور ققنوس اتش پر
زاییده ی شعله های سوزنده ی اه
یک دریچه، تجمع ستاره های سبز پیشه
نورْ انگار های تکخال اسمان سیاه
یک دریچه ،رو به ساحل بی فانوس
ساحل همخانه ی گنجشک های تک درخت پیر
یک دریچه ،قایق کوچک باری
سرشار انوار از دل جدای غم کاه
لای ،لای ،لای
حادثه ی یک میلاد برفی
همراهی یکباره ی دستان شعله ها
تقاطع دو باور ناهمرنگ موازی
بی نصیبی ماه از تولد درست اندیشی
شروع نقاشی میلاد تا میلاد سیزده رنگ
شادی نهان ستاره ها از حجم پیروزی مادر
و انتهای سرود مادر
انچه می سراید در تکرار شبانه ها
بر نوزادان هفت اسمان بی در:
لای ،لای ،لای
این بود پایان تسلسل بی مرز
افسانه ی سی روزه ی اتش و ماه
مولود سروده های پی در پی یکسر
بودن یا نبودن تو
در این هجوم سرخ
که حتی مرثیه هم از حماسه اش باز می ماند
می سپاردم به یک شهوت چموش
خاموشی شیرین یک رویا
رویای رنگین سیاه پوش
به شیرینی نارنج های تلخ باغ دل
سرخی مرگی مدهوش
یه هیجان رقیق مث خون ابه یی که از گوشت گندیده ی منجمد الانی می زنه بیرون،یهو پمپاژ میشه تو قلبت.
اونوقته که هر طرف میری ،به هرچی زل میزنی خون جلوی چشماتو گرفته. یهو بجای اینکه اون دوتا تپه ی قرمز کوچیک زیر گونه هات بشن کوه غصه ی گوشه دلت و بجای اینکه نگرانی اضافه وزنت بشه بزرگترین پروژه ی فکریت ،اون خون رقیقه از ضرب تلمبه هه می پره تو چشات و بازم هرجارو نگاه می کنی خون جلو چشماتو گرفته.
نگرانی چند کیلو اضافه وزنت تبدیل میشه به تنفر از کل وجودت ،حس می کنی باید همه ی اون گوشتای بوگندوی روز مره رو ببرن بدن سگ بخوره تا سبک شی.
فکر ادم بودن این دفه به جای جاییزه نوبل اشرف مخلوقاتی ، مرضو می ریزه تو جونت.چشم که باز می کنی شدی یه سنگ؛عجب حالی داره ، پا خوردن ،له شدن ،پرت شدن ،پیچیده شدن ،ضربه خوردن ،پایین بودنو.......
"از بس بالا بودی یا سعی کردی باشی ، گوشات دراز شدن"
چشم که باز میکنی اب دهن خونی اون پسرک خوره ای که دیشب تو خواب حوالت کرد میشه بهترین هدیه ی تولدت.فکر می کنی چرا باید اون خوابو ببینی؟!!!!!!!! فکر می کنی چرا هر وقت مغز مامانتو مث یه ویروس چاق و سمج می جویی ،اون پسره بهت هدیه میده؟!!!!!!!!
فکر که می کنی خون جلوی چشماتو می گیره ، یه هیجان رقیق که حالا از بس غلیظ شده گوشه ی دلت خشکیده از تو قلبت می پره تو حوض چشمات ، اونوقته که اگه یه بادمجون افت زده ی امروزی مث خودت که از قضا از بس امروزی بوده کرم رو دماغشو جوییده و حالا از نوک تیزو سر بالاش اویزونه و هی وول میخوره ، از همه جا بی خبر بهت بگه دوزاری داری؟،،،تمام هیجانتو عاشقانه می پیچی تو کادوی هرچی فحش بلدی و بدون اینکه چیزی براش کم بذاری اونم می فرستی گوشه ی لیست سیاهت پیش تمام اون بقیه که واسه سرت جاییزه گذاشتن و زبون قرمزت یه خط باطل شد رو همشون کشیده..........
"همه اینا میشن خالی شدن یه هیجان"
یه حس عوضی که از بی حسی میاد سراغت و از بی کاری هی لیست سیاهتو پر می کنه،،
یه حسی که وقتی میشینی پشت پنجره ی همیشه بسته ی اتاقت تا ریختن برفارو از پشت بوم خونه ی خدا تماشا کنی ، بجای اینکه اون دوتا دونه که همچین همدیگرو مث اون عکس صفحه ی کامپیوتر بغل کردن که تا نگاه کنی یاد نداشته هات بیفتیو ببینی و گوشه ی چشمت حلقه ی اشک و دوری و فراغ و چه می دونم این چند کیلو احساسای بی سرو ته ،جمع بشه ،اون دوتایی رو هی ورانداز می کنی که همچین رینگ خونی راه انداختن که یاد فیلمای فرانکی و داداش فندقت می افتی که مشتریشونه و از بس تشویقشون میکنی ، یهو می رسی به خودزنی...
تازه بدترین قسمتش اینه که برای فرار ازین همه هیجان از سر بی کاری و بی هیجانی میری تو خط خودکشی و اونوقت که به گفته ی دوستی برای یه مرگ تمیزو مودبانه و باکلاس، به جای کثیف کاری و خون ریزی و خفه شدن با چشمای ورقلمبیده،،می ری زیر پتو و به موش فکر می کنی تا از ترس بمیری ، یهو می بینی تمام عمرت موش جونور مورد علاقت بوده و اتاقت پره از موشای خشک شده و الکلی و پشمی و عروسکی و .................
بله،،، اینجوریاس که این دفه هم بیخیال همه اینا می شی و میدونی که از فردا خوب میشی و این حس خفگی که هر شیش ماه یه بار پاچه اتو می گیره رو میذاری انقد بهت گیر بده تا.............
از فرداام به خیال اینکه خوب شدی یا حداقل مجبور بودی خوب شی ، می پری تو استخر روز مره گیاتو میرییییییییییییییی تا شیش ماه دیگه!!!!!!!!!!!!!!!