ملکـــــــــی دوش به باده و جام وزیـــــــن مستــــــــــــم نمود و فرمود نیست به ازیــــــــن
گر طالب فیضی کرم نمای و کنج فرو بگذار مرد میــــــــانه ی میدان حریف میطلبد و تیغ رزین
بیار گوش و پند نوش و تامه دلــــی بسپار افتادگی و غرور بین....سر ده به ان و دل نه ازین
در راه طلب بکوش و گود و میــــدان مـگذار لیکن غرور به راهت اسب عریان است و بی زین
از ان چه می نویسم
تا ان چه می انگارند
فاصله ها بیداد می کند
ان چه پندار عبس الود من است
تا باغ رنگارنگ رویایی تو
هنگامه ی مخملین شیرین گوار من
تا پیدایش چموشی یک کابوس و ذهن تو
چه می کند من با من؟!!!
زبان ، محبوس کامی تلخ
دست، می راند بی عرصه و مقصد
و این ثانیه ایست برای سرودن
بی درنگی بر لحظه های شادی
تمامیت روزگار تک ستاره ی غزل خوان
من ان چه می پنداری نیستم
....
................
می گویند تلخی و گریه
می گویند بی دلی و زخم خورده
می گویند "کجا رفته؟
ولت کرده"
می گویند می خوانی از معشوق پر هوس
می گویند می دانیم،بدون او حتی سنگین است نفس
می گویند
اما چه می دانند
در پس این نوای تلخ و گریه
این دخترک بی دل و زخم خورده
ان که نمی دانم که بوده!!!
کجا رفته !!! ولش کرده!!!
می خرامد شادی یک روح زیبا
می نویسد از سر ذوق
با نوایی از تخیل
من ان چه می پنداری نیستم
می رسم از گونه ی دشت جنون
به لب جاده ی عشقی رام
چه صورت زشتی دارد احساس
من کوه یخم
کس نداند در دلم چه اتش ها نهفته
مسافر قطبی
دودست خیره و گرز تلافی
دریوزه ی لمسی هرز
به بهانه ی باد شمال و هزار راه و بی راه نگفته
می برد مرا تا احیای رویاها
اب می شوم من از من
جاری میشوم از ورای یک حادثه
سیل دل اب شده و رنگ و روی رفته
نمایش ننگین گرگی در لباس یک میش
اب می شوم من از من