یه روز گرم و افتابی و تابستونی با یه نگاه گرمتر اشنا شدن و اشنا شدن.اخر سر هم یه روز سرد زمستونی.....اره فکر می کنم سرد زمستونی بود،با هم ازدواج کردن.اولش قشنگ بود و سخت،،میگفتن،پیدا می کردن و می فهمیدن و ........
تازه همدیگرو پیدا کرده بودن و فهمیده بودن که بهار اومد.یه دختر کوچولوی ناز و مهتابی که همه فکر و زندگی اون دوتا شد، حالا دیگه برای بهار می خوندن،برای بهار می خندیدن و می گفتن و نفس میکشیدن.بهار کوچولوی اونا کم کم داشت بزرگ میشد و تاتی تاتی راه میرفت. درست اون موقعی که یاد گرفت بگه مامان ،بابا و بخنده،یه کوچولوی دیگه تو راه بود و درست اون موقعی که بهار دیگه راه می رفت و می فهمید پسرک به دنیا اومد.کوچولویی به ظاهر زیبا ولی..........
یه درد نه،چند تا درد مادر زاد شایدم پدر زاد شایدم هردو زاد داشت.کور بود و کر بود و عقب افتاده.به پیشنهاد دوتایی اسمشو گذاشتن غرور،وجود غرور برای هردو یه ایینه بود که هرکدوم جای خودشون اون یکی رو توی اون میدیدن.زن زیبا غصه دار بود و کینه توز چرا که بعضی دکترا می گفتن پدر زادیه.مرد مهربان،غصه دار بود و کینه توز چرا که بعضی دکترا می گفتن مادر زادی و هردو خودشونو مقصر میدونستن.تمام فکرشون شده بود پسرک معیوب،بردنش،اوردنش،محبت کردن و بزرگ کردنش...اونقدر که یادشون رفت به خندیدن بهار گوش کنن،برای اولین دندونش اش بپزن و اون روز سرد برفی که سرما خورد ببرنش دکتر و بهار با این غصه تب کرد و بازم یه روز سرد زمستونی بعد از یه تشنج طولانی، دیر به دکتر رسید و چشمای براق قهوه ای همیشه گرمش دیگه برای اون دوتا نخندیدو.... واین شد هدیه ی سالروز برفی ازدواج و جدایی
زن موند و مرد و غرور
مرد موند و زن و غرور
غرور موند و هر دو
اما غرور موندنی نبود،از همون روز اول توی بیمارستان دکترا گفته بودن این بیماری شایع ولی میشه گفت زاده های اون موندگار نیستن و حالا کم کم غرور هم رفت...
حسرت موند و هر دو
رقابت برای بزرگ کردن و محبت کردن به اون،بهار رو هم ازشون گرفته بود و این دیگه جریان یه زندگیه گرم نبود......
زن رفت
مرد رفت