باز صدایی می اید،چهار چاله ی چموش و اوازی نو.اواز طلب ،اما نه......چه معلوم؟!! هر صدایی که می رسد شاید نه طلب بلکه تله ای باشد برای شروعی دوباره، بازگشت استیصال..........
تازه بهارم را در اغوش گرفته ام و خاطرات زمستانم را با نخ های فراموشی می بافم، این اواز خاطره هم نیست. می دانم خاطره ی ایام جوانی همه باد پاییز است، دور می شود و حتی رویا هم به گرد پایشان نمیرسد تا بشمردشان و من دیگر تاب خاطره ی اندوه را ندارم
تلاطم یک توجیه ، فرار از اندوه، چه تلاش بیهوده ایست. هیچ اصراری به توجیه نیست به همان پررنگی که هیچ نیازی به توجیه نیست. تسلسل بی مرز جایی برای گیر انداختن ندارد، امید و نا امیدی در رفت و امدند ، هرچه بگریزی باز هم سیاه گاهی گیر می اندازدت و هرچه در این جایگیری ها سروده می شود ، در این رفت و امد پی گیر غافلگیرانه از دل است ، نه ابرهای موهوم سیاه بازی و باید همه را جدی گرفت .نباید گریخت، باید گاهی غم را هم جدی گرفت
پس این ندای اندوه است. پس امشب تب گنگ زمستان تنم را مور مور می کند و خراش همیشه ی صورت احساس این بار بر دیوار دلم به یادگار گذاشته نقشی از ماه پنهان،،،،، چه می نویسم؟!!خاطرات صورتی پی در پی؟!!یا رجعت سیاهی؟!!برای که می نویسم؟!!ریزش دیوار احساسم را ایندگان نیز نخواهند فهمید ، خود نیز نفهمیدم ان هنگام که می خندیدم چرا تشویش؟!!
دلم گرفته امشب ، خراشی نیست. حتی نمی دانم چیست؟!! بهار هنوز در دستانم است، اما نمی توانم این بار بخوانمش، هرچه نگاه می کنم امشب گنگتر می شود. باید یادم بماند من هنوز ماه هستم، بلند و منیر، همسایه ی سبزکده ی بهار و چه جالب که جایم در تسلسل رنگ باخته. باید تدبیری اندیشید، باید کمکی طلبید، باید درک را نیز مشورت کرد،،،و من این کار را کردم...
انهنگام که می رفت تا به تمام ببازد رنگ، نوای یک دوست خواند بر قلبم. اینکه چرا بعد از این همه بهار امشب اینگونه زمستانم؟!!
گفت که سدّ پر اب بهارم شکسته شد و این نیاز چمنزار تنم بود. خالی شدن برای بهاری دوباره، که سر نرود و فعل پر شدن دوباره قابل استفاده باشد.........
پر شدن دوباره..........
چه زیبا کشید نقاشی احساسم را وقتی به دنبال واژه ها تنم را رنگ های نامربوط بی جوابی مثله می کردند. چه زیبا به من اموخت که این اندوه نیست، جزیره نشینان این دیار بلور احساسشان از همیشه بی خراش ترست. فقط گاهی از ترس همسو شدن با زمستان، از ترس گم کردن بهار، چنان ان را کودکانه در مشت می فشارند که نبضش از طپش باز می ایستد،،، تدبیری کودکانه!!!!
دیگر شبی شاعر لحظه هایم نخواهد خواند:"ادم این جا تنهاست و در این تنهایی سایه ی نارونی تا ابدیت باقیست". چرا که من تنها نیستم، باغ لحظه هایم هم نارون ندارد تا سایه بیاندازد زندگیم را، فقط کمی نبض بهار در مشت های گره شده ام ایستاده از همان فشار، از همان تدبیر کودکانه، همین.........
اموختم باید دلی داشت تا سپردن، باید برای جویبار زندگی سدی ساخت تا ان هنگام که می ایستد جریان سبزش در دستان هرزه ی باد غم، باز هم ذخیره ی شادی بماند برای مبادا
اموختم تزلزل بی معناست، چرا که تزلزلی در کار نیست، ماه از همیشه بر افراشته تر است. هرچند در چادری از ابر در اوج اواز می خواند. پس نروم پی اندوه چرا که از رفتنم تنها افسانه ای می ماند برای کودک گل فروش که به دیدار هر روزه ام خو داشت، مرثیه ای مجازی، "چادری در باد" و زندگی این را نمی خواهد. زندگیی که مهتاب شب های بی رویاییست، بازتاب غرور افرین ماه، اگر نیک بنگری هاله ی روشنش چشمت را می نوازد و اگر با بغض بی رویایی، سیاهی سنگر خاموشش
و حال می دانم، این پوست انداختن ممتد تحول نیست. تحول تضاد می طلبد، بهار و زمستان، سیاه و سپید ولی من در تضاد نیستم. در زمستان نیستم. زمستان برای من همان بهار است وقتی مرده، کفن سفید تنش کرده اند و تمام رگ های جاری تنش یخ زده اند. بهار من زنده است فقط کمی فشارش افتاده، دستانش سرد است و من می توانم با بوسه ای تیمارش کنم...
اکنون می دانم چه می نویسم، برای که می نویسم!! می نویسم یادگاری برای ایندگان تا بشود تجربه ای برای افسردگان. تجربه ی شب اندوهم که رنگ باخت به تفکری نو، بهاری تر از همیشه و من به این دلخوشم که قایق ارشادم را برایشان راهی کنم. دریای سربی قلب های یخ زده تا بیاموزند باید مداد رنگی داشت و هرچه را رنگ زد تا رنگی دید..............