مکر یک حادثه در من لولید
تلخی خار گلی در دست
.....
...........
تیزی عشق
روشنی خورشید
همه را داد بر باد
این روزگار از غرور مست
ماجرای روزگار داستانی شد برای دلم
دل بی خبر از پیمان الست
.....
..........
روزگار هم بازیچه ای بود
در دست این ادمیان
روزی که خون نخوت در ذهن بیمار جست
دل شکسته ماست و دست رحمت رسول عشق
راز توهینی که عمق بلاهت را عیان کرد
سپاس از این متن زیبا و پرمفهوم
موفق باشید
سپاس از حسن نظر شما
لعنت به تو هین.... هر نوع تو هینی
بله اگر ازین زاویه نگاه کنیم شرم اورتر هم میشه برای مدعیان دموکراسی.
تشکر از حضورتون