اواز ماه

ادبی

اواز ماه

ادبی

ماندم

ایستاده ام

از طلوع تا غروب یک لبخند

انتظار چنگ چشمانم را می نوازد

چمدانم حجمی از نقش اساطیری تو

تنم می میرد و روحش دستانت را می خواند

انتظار یک پاسخ،که،"بروم؟"

انتهای این هجوم است

شبیخون یک تردید سیاه

صدای جویدنش مغزم را می لرزاند

که تو می رسی از راه!!!

سنگ نگاهت از همیشه خارا ترست

ناگاه حمله ی این تردید سیاه،پرچم سفیدش را به رخم می کشد

انتهای جاده از همیشه واضح ترست

هنوز نئش طلبم کنار این جاده می گندد

اب دستت نیست

می دانم اگر بروم جاده را هم خواهم برد

دیگر چه اصراریست

کودک کودن قلبم اشاره را نمی فهمد

نقش "برو"را در صدایت بکش

بکش ، بگو ، بخواه

تا بروم.........

*** *** ***

ایستاده ام

کنار نئشی که هنوز می گندد

خاطره ی رفتنت هر لحظه ضربه ی اخر را می زند

کشیدن سه حرف کلمه را هم از من دریغ کردی

یک هزاره از چشمانت گذشت

ولی نشنیدم

ماندم

کنار نئشی که هنوز می گندد

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد