دلنوشتهای صورتی
1384/09/04 01:34
صبح شد, مثل همیشه , چشامو که باز می کنم بازم اونجاس, اروم و باوقار ولی سرد پشت پنجره ایستاده, نگاش دیگه نمی پرسه, می سوزونه, رگای خشک تنم رو مثل هیزمای توی اجاق تا ته اتیش می زنه و خاکستر می کنه. حتی دیگه نمی تونم پرده رو بکشم , باید زل بزنم, به ته قلبش, به ته ریشه هاش, شاید هنوز جامو ببینم!!!!! تو همین زل زدنا بود که...