اواز ماه

ادبی

اواز ماه

ادبی

تکرار

تکراری عادت وار

زندانی روزهای یکرنگ

تقلای تسلسل کودکانه اش

بی انکه فریادی بر اورد

بگریزد

فریادی از اتش،نه برای اتش

به رسم شعله های سوزان

سوزاندن یکنواختی های دشوارش

باور بازی درون به شوق رهایی

تسخیر ماهی نو

پلنگ افکار به رزم جنونش

چهار چاله ی چموش تشنه ی خونش

** ** **

تکراری عادت وار

زندانی به بزرگی تردید خاموشش

ثانیه هایی که میگذرند در حسرت تازگی

باز هم جان می دهند به تکرار انسان وارش

تمام من

من می خواهم بسرایم

از تمام روزهای بهاری دلم

حتی بدون جوهر..حتی بدون قلم

می خواهم باران خطاط من باشد

و بر تن تمام کویرهای خستگی ام

نقش بودن را..زرین نگار عشق را

با خط تمام ناسروده هایم حک کند

     من می خواهم بسرایم

از تمام جوانیم

از فالنامه شاخه نبات ارزوهایم

که در پس اخرین پاییز دلم

هم قدم بهاری دوباره

مژده ی امدنت را با تمام پرستوهای مهاجر

بر دیباچه ی تکیده ی ایامم نگاشت

.....

...............

انچنان که زمان می گذرد و لحظه ها جاریست

انچنان که رودخانه ی ارزوهایم پیوسته برقرار

سرودم من...

لحظه ی امدنت را

بر سینه ی تمام قاصدک ها

بر پوستین نمناک باد صبا

بر تن سنگین درختان منتظر خیالم

حک کردم

.........

................

و امروز سال هاست

به یمن این دچاری سبز من

تمام درختان هر بهار

نام تو را بر کنده ی پیرشان می سرایند

و کلاغان خبر بودن همیشگی ات را

هدیه ی بهار دلم می کنند

یه تجربه ی نیوتنی

 وقتی غم داری..ناسازگاری..هیچوقت دنبال یکی مثل خودت..یه همدرد هم رنگ نگرد....

؛؛؛؛؛میدونی همیشه اینه در اینه بی نهایته؛؛؛؛؛...اونوقته که باید بری دنبال تضاد یکی که مثل تو نباشه..غمگین نباشه...تو دلش هوای شکستن نباشه....که برسی به تساوی..

غم دار=شاد...

عصبی=ارام

ناسازگار=جاری

و

و

و

اینجوری شاید غرق نشی و یکی دستتو بگیره

 

دلنوشت های صورتی ۷

من اینجا هستم..در همسایگی خدا..لحظه ی تلاقی شب و باران..عناصر درگیر ورودم را لحظه لحظه طعنه می زنند..چه شکوهی دارد تقاطع افرینش..جایی که همه ی اجزا به تمام هستند.کودکان اسمان..ابرهای سرخ پوش بازیگوش در اب بازی اینباره گوشه های به یغما برده ی دریا را قطره قطره ادای دین می کنند و کمی دورتر از کودک زنان افسونگر رود پیشانی ناز بر عرصه ی دریا می سایند..در هم اغوشی ابی بلوغ..بر ان موج موج دریا گون که ادمیان میزنند سنگ بی منظور..بی هراس از شکستن قلب ابی بلور....

چه شکوهی دارد تقاطع افرینش و من اینجا هستم..جایی که خدا نزدیک است..در یکقدمی من و این سرود و شاید همانی باشد که دیدم......

یک بوسه!!!!!!!!!!!

پیچیده در لفاف خنده ی پسرک باد که در حجله گاه عروس شالیزار بوسه ی رویش بر گیسوان طلایی خوشه های رقصان باکره میزد..

خدا هم حد فاصل دارد..که میگوید نه؟!!!!!!!!!

من او را به باریکی مویی دیدم..در همان درگیری عناصر..یک نقطه ی کوچک به بزرگی کبریای سبزش..در لحظه ی کارگردانی نمایش مهر اسمان و زمین:

؛ ماه زیبا بود و ناهید فرشته ی اویزان بر شاخه های مهتاب..اسمان صاف و ستارگان تماشاگر..کوه بغض زمین ورم کرده و اسمان اعجاز التیام این درد..ابر های مرهم ارام ارم بغض زمین را پوشاند و لبان سرد سنگ گونه ی ابر را به خضوع این فرود بوسید.....

خدا هم بود..در حد فاصل هم اغوشی سپید و خاکستری..ابی و بلوغ..لبخند باران را نقاشی می کرد

جوانی

هم صدایی نشانه ها

کودکانه هایم را می سپارد به بلوغ

پنجره باز است

قلب من در تکاپو با سیبی بر شاخه ی زندگی

میوه ی شهوت,هستی عشق,زایش نبوغ

××× ×××

پنجره ام باز است و عرصه ی جوانی

هجوم نسیم نشانه ها و لرزش پرده ی افکار نو پدید

شروع همراهی ایینه ها و دستان دروغ

شروع سرودن تنهایی

توهم بزرگی یک غم,انچه من دارم و کس ندید

××× ×××

کاش میشد پنجره را بست

محکم از کودکانه های روشن و شلوغ

بی دستی دراز مدهوش چیدن حادثه

بی گذر از این همه فردای بی فروغ

شبانه

اگر بیهوده زیباست شب


برای چه زیباست شب؟!!!!!!!
..........
..................
شب ابستن مهر است
ابستن دخترک یکدانه ی اسمان سحرگاه
نشسته بر بلندای خاکواره ای عظیم
افراشته بر کابوس گسترده ی زمین و گناه
تا نبیند چشمان پاک شهزاده ی پیوسته ی فردا
رسم تاریکی الوده خرقه گان و لرزش افسرده ی اه
شب رویای بیدار ایثار است
پیچیده در سیاه شولای منقش مهتابی
با هزاران گزمه ی روشن,نگران بر دالان زایش شروع
ایمن بر نگاه هرز خاک الودان عرصه ی گمراهی
تا نگیرد گزندِ تیر زهری,دامان بانوی مطهر طلوع
××× ××××
و مرگی غریبانه در ستیز نا برابر گرگ و میش
پایانی بی دنباله داری نگاهی قدردان اینگونه بزرگ
با همچنانِ روایتش بر جاری زبان همچون نیش
________________________________________________

بغض اسمان خوره ای بود بر جان خشک کویر

و خداوند ابرها را افرید تا ببارند تمام غصه های اسمانیش

چه میگویند وقتی ابر مینالد تو اوج بگیر؟!!!!!!!!!

چه کنم دل بارانیم را..

که در بلندترین اوج فرار

هنوز ابری دارد باردار بغض زمانه

پری جویان

پری جویان شهادت را گزیدند
لعاب و رنگ دنیا را ندیدند
به هنگام رشادت ،جانانه رفتند
به محراب شهادت ،با سر دویدند
اگر روح وطن سبز است و زیبا
ندانی سرخ و سبزش با خون خریدند؟؟!!
شهیدان ساقی باغ بهشتند
گلشان از ازل با زمزم سرشتند
به رضوان همنشین اولیائند
شراب جام کوثر بر دل نشانند
چو گویی در رهش جان می باید اورد
شهیدان این سخن بر جان خریدند
برفتند در ره این ارض و ناموس
به عشقش جان و تن مردانه دادند


برای تمام کسایی که رفتن تا من امروز راحت پشت این میز بنشینم...

یادشون گرامی

....

داشت می گفت.,همون حرفای همیشگی..از نجابت یه زن..زن ال باشه و زن بل باشه..حرمت اسمانی.......

.........

..............

توی تاریکی شب از کنار ماشین رد شد..چادر مشکی نازک و توری..رژ لب صورتی و نگاه مخصوص به خودش..نگاه هرزه ی مرد شرمندم کرد و شاید چشمکی که توی تاریکی حوالش کرد..نیش خند رژ لب صورتی رو دیدم...

.......

تا ریک شد..تاریک تر از شبهای همیشه..دیگه هیچی نشنیدم..پتک اراجیف یکطرفه..حرمت اسمانی..اما فقط برای موجود بیچاره ی دوحرفی!!!!!!!!در ماشینو کوبیدم به هم..نه بدتر از کوبیده شدن دوباره ی دنیا روی سرم..

بدون کلمه ای حرف..دوباره رفتیم سر پله ی اول

من

من بی قرار تو ,از پیش تو رفتم
من بی وداع تو ,از شهر تو رفتم
سنگین و پر غربت
دریایی از رنجم
میروم اما,من بی کلامی حرف
می کشم بر دوش, بار غم عشقم
من نمی پاشم
من نمی گریم
اما ستاره ای هر شب ,می شکند بغضم
** ** **
رویای تو امد باز هم سراغ دل
باور ندارم من
همراز من بودی,همراه تو بودم
باور ندارم من
می کشیدم نازت, می خریدی نازم
من بی خطایی باز, از یاد تو رفتم
** ** **
با ان همه خوبی ,هرگز ندانستم
کی پریدی از قلبم؟


کی رمیدی از دامم؟
که من بی قرار تو از پیش تو رفتم
که من بی وداع تو از شهر تو رفتم
** ** **
من بی وداع تو از شهر تو رفتم

اغاز

عاشقانه های دل بر سنگ سیاه سکوت

حکایت یک تاریخ بر تن تک درخت پیر و فرتوت

مادیان یادواره ها دشت سینه ام را میکوبد

قمریان خاطره و ریتم اوازی مبهوت

در شبی بارانی..چنین سخت و بی پایان

اتاقی مه گرفته

زوج شبرنگ خیره

داستان سقف سپید و عنکبوت

و اغازی نو

یورش افکار نو پدید بر عزم بی دفاع

فکر مسافر مانده در نخوت شروع

فکر داستان نیمه شب..خوشه های ترس یخ زده

فکر نماز این دریچه ها بر انوار روشن طلوع

من و هم اغوشی امید زرین لحظه ها

به زیبایی بخشش یک لغزش..بکارت رویاها

           (چند بارش باید از رفتن گذشت؟!!!!

            چند سنگ قبر سیاه بر عاشقانه ها باید نوشت؟!!!

            دل بر چند حکایت بی جان کنده ها باید سپرد؟!!!)

با انحطاط اخرین قطره

اینک منم به یکباره

لذت شروع مسافر مانده در نخوت شروع

در عبور اینباره ام جا میگذارم عزم را هم در رکوع           

اندوه راز تنهایی شب

می نشیند بر دل ماه

بدین سان هر سحر جرات هم اغوشی خورشید را

بر ستاره های دل پاره پاره اش

می فشاند بر سر ما

تا بخواند شعر سفر

تا بگوید اشنایی نیست تنها ره عشق......

من

رفیقانی نه به سان گرگ، که ذات ادمیشان می نمود

فرزندانی خلف تنها به اندیشه سیاه پدر

ان هنگام که شعله های سیب دندان زدهْ تعبیر خیال کجشان به قسم می شود

به تین ،به زیتون، به بال های پا مال اشرفیت

...........................

.............................................

......................

دریغ از لحظه ای که اخرین تبعیدی قلعه ی "من" هم میشکند

جایی که شلوغ پنهانی دو انسان را خبر از من و تو نمی ماند

سپاهیان سکوت تاریکی شبم را می درند

دلهره ی ماه بی شعاع، ترس یخ زده ی بلورین

ستاره های هرِّ دل ریخته اش،مو برداشته شکسته اش

وسپاهیان می تازند،پشت نیرنگ نارفیقان

در هنگام سپید و سرخ زهد و ریا

در لحظه ی تلاقی من،با هر انچه از "من" ماند به جفا

*** *** ***

طنین شکستنش به گوش میرسد

قلعه ی فرو ریخته، ترک کهنه ی دلم را می تکاند

با بیداری اخرین ستاره

باز هم دریغ از من

بوی گوشت روح زنده،سوخته،رویا ندیده

دل اسمان را می لرزاند

اخرین دلخوشی من ِ رفته،روسیاهی دود این دریغ که میماند به یادگارش......

..........

.......................

اخرین تبعیدی قلعه "من" هم شکست

ققنوس مهر به اتش می کشد اسمان

و انگاه که می رود در غروبی خونین

زاییده می شود حجمی رنگین

روشنی یک ماه زیبا

شروع پچ پچ مهتابی رویا

نهیب ایینه

چشمهای وق زده ی قاب عکس رنگی

خاطرات هفت رنگ پر سبز کم سیاه

و این بار در بیداریم غرق می شوم

این همه خوبی ،این همه ماه

این همه ستاره،بازی های راه به راه

دخترک حاظر جواب راه مدرسه

گل های یواشکی،شیطنت های گاه و بی گاه

رخت می بندند با صاعقه ی یک نهیب

رنگ می بازند بر هجوم بک نگاه

ایینه ی همسایه ی قاب عکس بچگی

دست ها کشیده اش بی رنگ و یخی

نجات مغروق خود خواسته ی بی پناه

** ** **

باز هم من می شوم بر فراز امروز

نبض زمان بچگی ام را بار می زند تا دل اه

به رویای ادم های بزرگ،گهگدار گناه

اه ه ه ه،،،،ایینه ی ندانسته.......!!!!!!

بازهم من می مانم بر فراز این چاه

سپید و صورتی

رنگ ها در همایشی مستور به بی رنگی سپید دل می بازند و بطن روشن سپیدش سرشار از وارنگ هفت رنگ......

ادم های همدل و مرغان هم اهنگ.....

*******************************************

کوچه های سپید و زمین باران خورده ی لی لی

تور ماهیگیر نبضش خشک و بی صید است

دریا گردان حیاتش ،دور و رویایی

هیچ کس نیست که تو را فریاد زند

یا دستی که برد قلبت را در شبی گنگ و مهتابی

نه حتی ماهی که اواز بخواند در اوج

از ستاره های روشن ، کرانه های نیلی

نه همایشی سپید بر پاره های زرد حیا

انچه می خواند

عشق نامه های قرمز گرگ و سگ های تازی

** ** **

جایی در وارنگ های نه هفت رنگ و بل هفتاد رنگ

در فراسوی واقعه ی اعلا ترین بنده ی بی پرده

انچه چشم میزند

افسانه ی دست های موازی

یاد واره ی چشم های صورتی

جای هرچه سپید و سپید ،مرغان همدل

رقص گرگ ها و لکه های ننگ صورتی

زیبایی حس رحمت.....
کلام عرضه شد تا زاییده شود و افکار لبریز از پرواز همچو مادرکان مطهر زاینده...........
اما انچه بود ذهن های به حرام ابستن کلام بود و شکفه بود
غرور عاصی بود و عناصر کور در هم
حتی ماه پر ادعای پر گو
و خداوندی که همه را سهمی داد از رحمتش
وخداوندی که یتیمان پر گویه های خلایق را به ابی مهرش بخشید
و خداوندی که همه را سهمی داد تا ادعای یکدانه اش را بروبد
و چه با شکوه است بندگی چنین خداوندی

نشانه

نقش باران روی شیشه ها

نقاشی درختی بر کاهی زمین

غوغای ابر هزار چهره ی رها

زوزه ی باد مفتون و سرودی اهنگین

شاخه های بازی خورده اش پی اشاره ها

زمزمه ی تصنیف زایش و فرصت اند

شستن دل غم ندیده ی غمگین

یکدانه ی گمشده ی زیاده ها و بهانه ها

پشت این همه سبز ، سرخی و سپید

کودکی باید شد، بی حواس و ناغافل

پی شاپرکی رفت ان سوی روشن پرچین

پی ترانه ی باد و بوسه ی نشانه ها

صدای خنده هاش اذیتم می کنه

از وقتی قلبتو گذاشتی کنار قلبم........

.

.

."دیوانه چو دیوانه ببیند ،خوشش اید"

---------------------------------------------

(برای نگار اینا)

قصه ی شب ها

دلم گرفته امشب
به افق که می نگرم
تو را می بینم و نامهربانی دستانت را
در ورق زدن تقدیرم

به افق که می نگرم
تو را می بینم,صیادی بی قرار
که روزی سیار دلم شد
و تحفگانی این سفر
غزال وحشی قلبم را
به بی کرانی دلش برد
× × ×
دلم گرفته امشب
و گورکنان هر شبی
که برای مدفون کردن یادت
قلبم را زیر و رو می کنند
امشب عاشقانه ترین سرود زیستن را
بر تن خاطراتت می کنند
و ته مانده ی یادت را جای دفن
به سان تاج زرینی بر سر روزگارم میگذارند
× × ×
باز به یاد تو می افتم
می دانم چه شب سهمناکی خواهد بود
سیاهه های ذهنم را بر تن کاغذ های روی میزم می ریزم
اه:
باز همان نقش ها
نقش تو, نقش رفتن هایت
و حجم غربت قاصدک هایی که هرگز برایم نفرستادی
× × ×
گریه ام می گیرد
پلک هایم سنگین است
به چه می اندیشم!!؟
می دانم, امشب هم مثل هر شب
سایه ی خواب نمی گذارد نقش زرینت را
از دریچه های قلبم پاک کنم
× × ×
و هر شب این مرثیه ی تکراری
با تمام کهنگی
فرصت رهایی را از غزال دلم می رباید...............!

ادم..دروغ..ادم..هوس

تلاطم زایش و خواهش

ادمکانی زاییده ی هوس

سی مرغان پر در گل

فرشتگان بال سوخته ی در قفس

اری همه اینانند سرایندگان تاریخ

سواران صلح گوی جنگ رس

ریشه های سوخته ی نیرنگ برادر

قابیل زادگان زخم خورده ی سمی

مسافران خوش خیال کاروان بی جرس

مشتریان دروغ و نیرنگ و تلافی

غریبگان زمین پرست دنیا مست

تشنگان تشویش کودکان بی کس

گرگان در کمین کل بانوی بی همنفس

عجوزگان شب پرست شیطان هوس

اری همه اینانند ادم و ادم

رفت و امد پی گیر هستی و نیستی

خوبان مطرود و بدان فریاد رس

و زمین می گردد و زمین می خواند

اواز ممتد ادمکان زاییده ی هوس

یاد بود

شبی تاریک بود و ماندنی

رشته هامان پاره شد

نورهامان از هم گسیخت

من شدم یک غزل با واژه های خواندنی

من شدم یک هجوم از بیست ساله های ناگفتنی

من شدم نفرت و باریدم بر رویای او

خواندمش سنگ مردی نا امده اما رفتنی

تکه تکه دیواری ساختم بس عظیم

لب هایش خسته از جدالی دودالود

گفته هایش رنگی از دفاعی نشنیدنی

دست سردش سیگاری را می فشرد

خنده هایش دردهایی بود نادیدنی

پاره کردم هرچه را در بینمان

من شدم وجدان و تاختم بر غرورش

نپنداشتم هر حقْ گلایه نیست ان گفتنی

خود شکستم یکه مردی هرچند بدکار را

من ندیدم حلقه های اشک و ان نگاه رفتنی

اشک سردش ماند به راه کرده ام

نگاه بی مهرش شد قصاص این گناه نابخشودنی

_____________________________________

(بالاخره رفت،همونی شد که من گفتم ولی یه جور دیگش...

خدا رحمتش کنه..فقط خدا کنه منو بخشیده باشه

دعا کنین،هم برای امرزش روح اون هم برای من)

دلنوشت های صورتی ۵

باز صدایی می اید،چهار چاله ی چموش و اوازی نو.اواز طلب ،اما نه......چه معلوم؟!! هر صدایی که می رسد شاید نه طلب بلکه تله ای باشد برای شروعی دوباره، بازگشت استیصال..........

تازه بهارم را در اغوش گرفته ام و خاطرات زمستانم را با نخ های فراموشی می بافم، این اواز خاطره هم نیست. می دانم خاطره ی ایام جوانی همه باد پاییز است، دور می شود و حتی رویا هم به گرد پایشان نمیرسد تا بشمردشان و من دیگر تاب خاطره ی اندوه را ندارم

تلاطم یک توجیه ، فرار از اندوه، چه تلاش بیهوده ایست. هیچ اصراری به توجیه نیست به همان پررنگی که هیچ نیازی به توجیه نیست. تسلسل بی مرز جایی برای گیر انداختن ندارد، امید و نا امیدی در رفت و امدند ، هرچه بگریزی باز هم سیاه گاهی گیر می اندازدت و هرچه در این جایگیری ها سروده می شود ، در این رفت و امد پی گیر غافلگیرانه از دل است ، نه ابرهای موهوم سیاه بازی و باید همه را جدی گرفت .نباید گریخت، باید گاهی غم را هم جدی گرفت

پس این ندای اندوه است. پس امشب تب گنگ زمستان تنم را مور مور می کند و خراش همیشه ی صورت احساس این بار بر دیوار دلم به یادگار گذاشته نقشی از ماه پنهان،،،،، چه می نویسم؟!!خاطرات صورتی پی در پی؟!!یا رجعت سیاهی؟!!برای که می نویسم؟!!ریزش دیوار احساسم را ایندگان نیز نخواهند فهمید ، خود نیز نفهمیدم ان هنگام که می خندیدم چرا تشویش؟!!

دلم گرفته امشب ، خراشی نیست. حتی نمی دانم چیست؟!! بهار هنوز در دستانم است، اما نمی توانم این بار بخوانمش، هرچه نگاه می کنم امشب گنگتر می شود. باید یادم بماند من هنوز ماه هستم، بلند و منیر، همسایه ی سبزکده ی بهار و چه جالب که جایم در تسلسل رنگ باخته. باید تدبیری اندیشید، باید کمکی طلبید، باید درک را نیز مشورت کرد،،،و من این کار را کردم...

انهنگام که می رفت تا به تمام ببازد رنگ، نوای یک دوست خواند بر قلبم. اینکه چرا بعد از این همه بهار امشب اینگونه زمستانم؟!!

گفت که سدّ پر اب بهارم شکسته شد و این نیاز چمنزار تنم بود. خالی شدن برای بهاری دوباره، که سر نرود و فعل پر شدن دوباره قابل استفاده باشد.........

پر شدن دوباره..........

چه زیبا کشید نقاشی احساسم را وقتی به دنبال واژه ها تنم را رنگ های نامربوط بی جوابی مثله می کردند. چه زیبا به من اموخت که این اندوه نیست، جزیره نشینان این دیار بلور احساسشان از همیشه بی خراش ترست. فقط گاهی از ترس همسو شدن با زمستان، از ترس گم کردن بهار، چنان ان را کودکانه در مشت می فشارند که نبضش از طپش باز می ایستد،،، تدبیری کودکانه!!!!

دیگر شبی شاعر لحظه هایم نخواهد خواند:"ادم این جا تنهاست و در این تنهایی سایه ی نارونی تا ابدیت باقیست". چرا که من تنها نیستم، باغ لحظه هایم هم نارون ندارد تا سایه بیاندازد زندگیم را، فقط کمی نبض بهار در مشت های گره شده ام ایستاده از همان فشار، از همان تدبیر کودکانه، همین.........

اموختم باید دلی داشت تا سپردن، باید برای جویبار زندگی سدی ساخت تا ان هنگام که می ایستد جریان سبزش در دستان هرزه ی باد غم، باز هم ذخیره ی شادی بماند برای مبادا

اموختم تزلزل بی معناست، چرا که تزلزلی در کار نیست، ماه از همیشه بر افراشته تر است. هرچند در چادری از ابر در اوج اواز می خواند. پس نروم پی اندوه چرا که از رفتنم تنها افسانه ای می ماند برای کودک گل فروش که به دیدار هر روزه ام خو داشت، مرثیه ای مجازی، "چادری در باد" و زندگی این را نمی خواهد. زندگیی که مهتاب شب های بی رویاییست، بازتاب غرور افرین ماه، اگر نیک بنگری هاله ی روشنش چشمت را می نوازد و اگر با بغض بی رویایی، سیاهی سنگر خاموشش

و حال می دانم، این پوست انداختن ممتد تحول نیست. تحول تضاد می طلبد، بهار و زمستان، سیاه و سپید ولی من در تضاد نیستم. در زمستان نیستم. زمستان برای من همان بهار است وقتی مرده، کفن سفید تنش کرده اند و تمام رگ های جاری تنش یخ زده اند. بهار من زنده است فقط کمی فشارش افتاده، دستانش سرد است و من می توانم با بوسه ای تیمارش کنم...

اکنون می دانم چه می نویسم، برای که می نویسم!! می نویسم یادگاری برای ایندگان تا بشود تجربه ای برای افسردگان. تجربه ی شب اندوهم که رنگ باخت به تفکری نو، بهاری تر از همیشه و من به این دلخوشم که قایق ارشادم را برایشان راهی کنم. دریای سربی قلب های یخ زده تا بیاموزند باید مداد رنگی داشت و هرچه را رنگ زد تا رنگی دید..............

تمنا

شادی تو جلای اینه هاست
و سلاله ی روحت هزاران شاخه ی تاک
بشکفته در هزار دالان افلاک
رویای من
با من باش
با تو من ,من را قربانی خواستنت می کنم,
روحم را به خلسه ی دستانت
و بی کرانگی چشمانت را به دریای قلبم پیوند می دهم

با من باش
من به یمن این بودن دچارم
من, شادی زیستن را
ستایش بودن را
جان کلام در دل معنا را
با تو به رگهایم می سپارم

رویای من
به سراغ من اگر می ایی
گام هایت را بلند بردار
می خواهم چینی نازک تنهاییم
با صلابت قدم های تو ترک بردارد
و کبوتران کوچه باغ خاطرهامان
پر بازشان را از تو
اسمان نازشان را از من
و شوق پروازشان را از ما بگیرند

با من بمان
با تو من
به هبوط یک ستاره در کویر
به دچاری یک ماهی به دریا
به ضربان نبض گل
در دست کودک بی احساس باد, نزدیکم

بی تو من
دخترکی کولی,مدهوش خواستن ها
بی غرور و خالی,از بی انتهای نرسیدن ها
شبگرد هزار صحرای فسونم
× × ×
رویای من
با من باش
با من بمان........

تکرار

تکراری عادت وار

زندانی روزهای یکرنگ

تقلای تسلسل کودکانه اش

بی انکه فریادی بر اورد

بگریزد

فریادی از اتش،نه برای اتش

به رسم شعله های سوزان

سوزاندن یکنواختی های دشوارش

باور بازی درون به شوق رهایی

تسخیر ماهی نو

پلنگ افکار به رزم جنونش

چهار چاله ی چموش تشنه ی خونش

** ** **

تکراری عادت وار

زندانی به بزرگی تردید خاموشش

ثانیه هایی که میگذرند در حسرت تازگی

باز هم جان می دهند به تکرار انسان وارش

کابوس یک رویا

تابوت پنجره هزار نای سکوتم را

پر می کند از تصویر

و تنم مثله می شود بی کلامی حرف

زیر پاهای پیرزن ژنده ی تقدیر

* * *

دخترکان هرزه گرد رویا

رقص کنان پا می کوبند بر سرم

آه

باز هم خلخال ها ی بندگیشان

ثانیه های شبم را می کشد به زنجیر

* * *

می برد تا من

می برد تا او

می برد تا سفال های ترک خورده

تشنگی

تشنگی های یک دلگیر

تا هیات عطش که بی صدا و کلام

دست سردش را بر سفالینه ی دلم می کشد

دلم کویر میشود

خالی, بی اوج , بی قسم , بی حسد

تفدیده و رنجیده , پر از خاطرات تلخ نفسگیر

* * *

نمی دانم باز این چه رویاییست؟؟؟؟!!!!!

رویایی پر از کرکس کابوس هایت

رویایی در تابوت خالی پنجره

بی حظور مرده تصویر های پیر

رویای کهنه دخترکی در هیات سیاه

که هر شب باز می کند ان را با عشق

می پرد ان سوی پلیدی ها

می چشد از چشمه ی خواستن

بی حراس و سیر

* * *

بی انکه بداند

در نیمه راه رسیدن نگاهش

ابر رفتن باز به اسمان نگاهت طعنه میزند

می کشد هر شب بار این کابوس را

بی انکه بگوید

برای با تو بودن دیر است , دیر

بهار مرد!!!

اسمان که نماز نمی دانست, ماه ها بر جنازه ی عریانش گریست

شاخه ای جوانه کرد

 

(دیروز اولین شکوفه رو دیدم)

جا مامان بابایی

دلم براش تنگ شده،،

جا مامان بابایی خوبی بود

وقتی دعوام می کرد صداش از همیشه قشنگتر می شد،می پیچید توی سالن،امرانه،پدرانه،جذاب. وقتی ازم می خواست غذای دیشبو گرم کنم صداش مهربون میشد،گیرا و دلسوز،مادرانه.........

خوبیش این بود میتونستم هر وقت دلم میخواد به حرفاشون گوش کنم یا وقتی چیزی می خواستم مجبور نبودم توی چشماشون زل بزنم. تازه اگر می شنیدن، جواب همیشه اره شون عادت زندگی بود،، بالاخره صداشون بهتر از نبودن هیچکدومه،بودن پول از همه بهتر.......

چند روزی بود غذاهای گرم مادر بزرگ از یادم برده بود،،.

تنها رد پاشون صدای ممتد چکشا بود...

تق،،،تق،،،،تق

"ببینم دخترم تو میخوای با بابا بمونی یا مامان؟"

نگاهش مهربون بود،داد می زد،تظاهر نمی کرد،بخشش غریبه!

_من جا مامان باباییمو می خوام، همین فقط

نگاه مستأ صل بابا،خنده ی حق به جانب مامان،تعجب ادما، بازم سروصدا

"همون که دیشب شکستم؟!!!!!!"

همیشه همینطوره،نمی فهمی چه می کنی،،عزیزترین چیزشم ازش گرفتی"

عزیزترین چیز من؟!!!!!ضبط صوت کوچیک قرمز؟؟؟؟؟!!

.....

...........

تق،،،تق،،،تق

شب و فردا

یک قدم مانده به گیسو

یک قدم مانده به رویا

به پیچیدن مدهوش اقاقی

در طواف سپیده دم بانو

یک قدم مانده به شب

یک قدم مانده به شب بو

کودکی می بینی در همین نزدیکی

شبنم اشکش می نشیند بر گل دست

سردی دستش

کو چراغی ؟ کو؟!!

درد پاهایش

بی طبیب و بی دارو

یک قدم مانده به گرما

یک قدم مانده به بستر

به تاباندن شیرینی یک خواب

با دل انگیزی ابریشم رویا

کودکی می بینی در همین نزدیکی

دردش اما دور

دور از این کهنه اسیران، بی غم فردا

یک قدم مانده به شب

صد قدم مانده به کودک

صد قدم مانده به درد

صد قدم مانده به درک

کودکی می بینی در همین نزدیکی

دور و بی فردا....

روسپیان نیکو بزک

سوار ماشین شد،این اولین بار نبود ولی شاید....

نگاه پسرک با تمام وقاحت معصوم بود ،بوی عطر تندش ماشین پر کرد.سایه بون رو پایین کشید و صورتشو ورانداز کرد،با گذشت سی و هشت سال هنوز جوون بود.یه نگاه به نیم رخ پسرک کرد،بیست و سه یا چهار ساله و اون سی و هشت ساله.بازم خودشو نگاه کرد.امشب این جوونترینشون بود و با خودش فکر کرد اونم باید جوونتر به نظر برسه،،کیفشو زیر و رو کرد...رژلب مسخره،همیشه گم بود.با اعصاب به هم ریخته کیفشو تکون داد.چه شب سرد مضخرفی بود،از اول شب دستاش میلرزید،یه حس گنگ بد جوری مغزشو می خورد.جیرینگ جیرینگ سگک دوباره نظر پسرو جلب کرد،،یه نگاه دیگه،،یه چیزی تو دلش شکست،صداشو شنید،ترس بود یا........؟!!چرا امشب؟!!این نگاه؟!!این صورت؟!!

دستش چیزیو لمس کرد،از کیف بیرون اورد،،عکس چروکیده،،با قامت طناز دخترک شانزده ساله،بدون ارایش و با اون پیرهن ساتن صورتی،شبیه زن امروزی نبود ولی زیبایی توی صورتش موج میزد،اینو هنوز از میون چروکهای بی حساب عکس می شد دید.هنوزم پیراهنو داشت،در بطن دخترک پسری می لولید،ناخواسته ای که با پدر رفت و دیگر نبود....

در باز شد.قصری بود برای پسرک تنها...

تو لباس خواب حریر باز هم همون طناز شانزده ساله به نظر می رسید.قامت عریان پسر،اشنا ترین چیزی بود که توی این بیست سال دیده بود.کنار تخت نشست،بوسه ای یواشکی،،،،که نگاه مبهوتش پسر رو هم خیره کرد،قاب طلایی روی عسلی،،،دخترک شانزده ساله بدون ارایش و پیرهن ساتن صورتی........

زن فریاد زد،پالتو رو نیمه پوشیده،برهنه به خیابون دوید....

زن فریاد میزد و این بار اخرین بار بود........

............

.................

......

..............

"مادرمه،نمی دونم کجاس!!تنها چیزیه که بعد مرگ بابا از اون بهم رسیده"

امید ابی

ادما سیاه میشن
ادما می میرن
ادما پوچ میشن
ادما میشکنن
×××
ادمای سیاه
ادمای مرده
ادمای پوچ
ادمای شکسته
دیگه نمی خونن
دیگه نمی دونن
از عشق ,از رویا
از شبای گرم چله بزرگه
قصه های هزار و یک شب مادر بزرگه
دیگه نمی رقصه توی قلباشون
ماهی تنگ بلور رویاشون
دیگه مردن,دیگه رفتن
قاصد عشق و قاصدکاشون
خنجر قابیل توی دلاشون
بی یاد هابیل همه روزاشون
اهن و سنگه همه فکراشون
خونه ها تنگه مثل دلاشون
دیگه صفا نیست,دیگه وفا نیست
مرد مرداشون مرد خدا نیست
از یادا رفته خدا و لطفش
گناها قشنگ, با همه قبحش
....................................................
×××
اما اون میاد با رنگ ابی
می پاشه رنگ رو این بی تابی
ادما ابی
ادما زنده
ادما عاشق
ادمای اون همه ابین
سرمشق مهر و عشق و شادین


(
تقدیم به اونی که بالاخره یه روز میاد)

زن.مرد.بهار

یه روز گرم و افتابی و تابستونی با یه نگاه گرمتر اشنا شدن و اشنا شدن.اخر سر هم یه روز سرد زمستونی.....اره فکر می کنم سرد زمستونی بود،با هم ازدواج کردن.اولش قشنگ بود و سخت،،میگفتن،پیدا می کردن و می فهمیدن و ........

تازه همدیگرو پیدا کرده بودن و فهمیده بودن که بهار اومد.یه دختر کوچولوی ناز و مهتابی که همه فکر و زندگی اون دوتا شد، حالا دیگه برای بهار می خوندن،برای بهار می خندیدن و می گفتن و نفس میکشیدن.بهار کوچولوی اونا کم کم داشت بزرگ میشد و تاتی تاتی راه میرفت. درست اون موقعی که یاد گرفت بگه مامان ،بابا و بخنده،یه کوچولوی دیگه تو راه بود و درست اون موقعی که بهار دیگه راه می رفت و می فهمید پسرک به دنیا اومد.کوچولویی به ظاهر زیبا ولی..........

یه درد نه،چند تا درد مادر زاد شایدم پدر زاد شایدم هردو زاد داشت.کور بود و کر بود و عقب افتاده.به پیشنهاد دوتایی اسمشو گذاشتن غرور،وجود غرور برای هردو یه ایینه بود که هرکدوم جای خودشون اون یکی رو توی اون میدیدن.زن زیبا غصه دار بود و کینه توز چرا که بعضی دکترا می گفتن پدر زادیه.مرد مهربان،غصه دار بود و کینه توز چرا که بعضی دکترا می گفتن مادر زادی و هردو خودشونو مقصر میدونستن.تمام فکرشون شده بود پسرک معیوب،بردنش،اوردنش،محبت کردن و بزرگ کردنش...اونقدر که یادشون رفت به خندیدن بهار گوش کنن،برای اولین دندونش اش بپزن و اون روز سرد برفی که سرما خورد ببرنش دکتر و بهار با این غصه تب کرد و بازم یه روز سرد زمستونی بعد از یه تشنج طولانی، دیر به دکتر رسید و چشمای براق قهوه ای همیشه گرمش دیگه برای اون دوتا نخندیدو.... واین شد هدیه ی سالروز برفی ازدواج و جدایی

زن موند و مرد و غرور

مرد موند و زن و غرور

غرور موند و هر دو

اما غرور موندنی نبود،از همون روز اول توی بیمارستان دکترا گفته بودن این بیماری شایع ولی میشه گفت زاده های اون موندگار نیستن و حالا کم کم غرور هم رفت...

حسرت موند و هر دو

رقابت برای بزرگ کردن و محبت کردن به اون،بهار رو هم ازشون گرفته بود و این دیگه جریان یه زندگیه گرم نبود......

زن رفت

مرد رفت

خاطرات عشق

""صدای خنده ی غریبانه اش کوچه را گز کرد، ضجه ی ارامش لبخند مردی شد بر تن رسوایی و نگاهش شکفتن زنی به هنگام بلوغ یک دست""

ارام ارم چترش را باز کرد. لذت شکار صیادی به دست صید ، شگفتی یافتن پیرمردی در نگاه دخترک ، کنج تاریک مغزش می لولید . دستانش پر بود از نوازش اما جهنم تاریک دلش داستانی دیگر..

مرثیه ای قدیمی لب هایش را دور می زد،مرثیه لیلی و مجنون ، کهنه ترین اسیران این ژنده غریب اشنا که چه مغرورانه پایان لیلی را رقم زد و چه فاتحانه بیستون را نام زد.

ساعتش را نگریست ، چند هزاره اشک از اولین روزش میگذشت؟!!!

پر شد از شرم حظورش ، در زمستان تمام افسانه ها باریده بود.نقطه نقطه ی قدمش وسعتی بود از غم ، از عطش ، از تمنا................

اما دیر بود و باید می رفت ، باید طبق عادت دیرینه اش وجدانش را کادو پیچ می کرد و هدیه ی کمد گوشه ی اتاق و باید می رفت، باید بار دیگر دخترکی ازاد را صید راهش می کرد و می برد تا................

فرصت

فرصتی دیگر نیست،رهسپار باید شد

جاده ها اقیم می مانند از حظور یک قدم

دست ها در حسرت اغوش، جان می سپارند به یکی شدن

فاصله ها قد می کشند با شاخ و برگی از عدم

فرصتی دیگر نیست،رهسپار باید شد

مرکب ها نمی رسند،انتها نا پیداست

رنگ رفتن گر نزنی،فاصله جان می گیرد

پوچی یک حسرت بر فراز فرداهاست

فرصتی دیگر نیست،رهسپار باید شد

شعله ها می میرند بر زغال این تردید

چشم ها سو می دهند،در انتظاری نومید

رنگ رفتن گر نزنی،شعله ها خواهند مرد

فرصتی دیگر نیست،رهسپار باید شد

افسانه ی اتش و ماه

لای ،لای ،لای

جوانی ،غزل خوان اتشواره ها

وهم قرمز بودن خاکسترینه ها

قهوه های سرد تنهایی

حجم بی زاویه ی ماهپاره ها

غربتکده هایی با عدم گوشه ای دنج

تا نگیرند ازلت پریشانی زنگارها

لای، لای ،لای

صدای ممتد در زدن شعر

تداوم مسلسل بهار و برف

دل گویه های ماهتاب زاییده ی مهر

ریزش پورزاد بهمن اتش چهر

تقلای هم اندیشی تضاد

رقص سروده های بی ناظر

لای ،لای ،لای

دستواره های کوچک هزار دریچه

جستجوی درهم اتش و ماه

یک دریچه، باور ققنوس اتش پر

زاییده ی شعله های سوزنده ی اه

یک دریچه، تجمع ستاره های سبز پیشه

نورْ انگار های تکخال اسمان سیاه

یک دریچه ،رو به ساحل بی فانوس

ساحل همخانه ی گنجشک های تک درخت پیر

یک دریچه ،قایق کوچک باری

سرشار انوار از دل جدای غم کاه

لای ،لای ،لای

حادثه ی یک میلاد برفی

همراهی یکباره ی دستان شعله ها

تقاطع دو باور ناهمرنگ موازی

بی نصیبی ماه از تولد درست اندیشی

شروع نقاشی میلاد تا میلاد سیزده رنگ

شادی نهان ستاره ها از حجم پیروزی مادر

و انتهای سرود مادر

انچه می سراید در تکرار شبانه ها

بر نوزادان هفت اسمان بی در:

لای ،لای ،لای

این بود پایان تسلسل بی مرز

افسانه ی سی روزه ی اتش و ماه

مولود سروده های پی در پی یکسر

 

عاقبت

بودن یا نبودن تو

در این هجوم سرخ

که حتی مرثیه هم از حماسه اش باز می ماند

می سپاردم به یک شهوت چموش

خاموشی شیرین یک رویا

رویای رنگین سیاه پوش

به شیرینی نارنج های تلخ باغ دل

سرخی مرگی مدهوش

دلنوشت های صورتی (۴)

یه هیجان رقیق مث خون ابه یی که از گوشت گندیده ی منجمد الانی می زنه بیرون،یهو پمپاژ میشه تو قلبت.

اونوقته که هر طرف میری ،به هرچی زل میزنی خون جلوی چشماتو گرفته. یهو بجای اینکه اون دوتا تپه ی قرمز کوچیک زیر گونه هات بشن کوه غصه ی گوشه دلت و بجای اینکه نگرانی اضافه وزنت بشه بزرگترین پروژه ی فکریت ،اون خون رقیقه از ضرب تلمبه هه می پره تو چشات و بازم هرجارو نگاه می کنی خون جلو چشماتو گرفته.

نگرانی چند کیلو اضافه وزنت تبدیل میشه به تنفر از کل وجودت ،حس می کنی باید همه ی اون گوشتای بوگندوی روز مره رو ببرن بدن سگ بخوره تا سبک شی.

فکر ادم بودن این دفه به جای جاییزه نوبل اشرف مخلوقاتی ، مرضو می ریزه تو جونت.چشم که باز می کنی شدی یه سنگ؛عجب حالی داره ، پا خوردن ،له شدن ،پرت شدن ،پیچیده شدن ،ضربه خوردن ،پایین بودنو.......

"از بس بالا بودی یا سعی کردی باشی ، گوشات دراز شدن"

چشم که باز میکنی اب دهن خونی اون پسرک خوره ای که دیشب تو خواب حوالت کرد میشه بهترین هدیه ی تولدت.فکر می کنی چرا باید اون خوابو ببینی؟!!!!!!!! فکر می کنی چرا هر وقت مغز مامانتو مث یه ویروس چاق و سمج می جویی ،اون پسره بهت هدیه میده؟!!!!!!!!

فکر که می کنی خون جلوی چشماتو می گیره ، یه هیجان رقیق که حالا از بس غلیظ شده گوشه ی دلت خشکیده از تو قلبت می پره تو حوض چشمات ، اونوقته که اگه یه بادمجون افت زده ی امروزی مث خودت که از قضا از بس امروزی بوده کرم رو دماغشو جوییده و حالا از نوک تیزو سر بالاش اویزونه و هی وول میخوره ، از همه جا بی خبر بهت بگه دوزاری داری؟،،،تمام هیجانتو عاشقانه می پیچی تو کادوی هرچی فحش بلدی و بدون اینکه چیزی براش کم بذاری اونم می فرستی گوشه ی لیست سیاهت پیش تمام اون بقیه که واسه سرت جاییزه گذاشتن و زبون قرمزت یه خط باطل شد رو همشون کشیده..........

"همه اینا میشن خالی شدن یه هیجان"

یه حس عوضی که از بی حسی میاد سراغت و از بی کاری هی لیست سیاهتو پر می کنه،،

یه حسی که وقتی میشینی پشت پنجره ی همیشه بسته ی اتاقت تا ریختن برفارو از پشت بوم خونه ی خدا تماشا کنی ، بجای اینکه اون دوتا دونه که همچین همدیگرو مث اون عکس صفحه ی کامپیوتر بغل کردن که تا نگاه کنی یاد نداشته هات بیفتیو ببینی و گوشه ی چشمت حلقه ی اشک و دوری و فراغ و چه می دونم این چند کیلو احساسای بی سرو ته ،جمع بشه ،اون دوتایی رو هی ورانداز می کنی که همچین رینگ خونی راه انداختن که یاد فیلمای فرانکی و داداش فندقت می افتی که مشتریشونه و از بس تشویقشون میکنی ، یهو می رسی به خودزنی...

تازه بدترین قسمتش اینه که برای فرار ازین همه هیجان از سر بی کاری و بی هیجانی میری تو خط خودکشی و اونوقت که به گفته ی دوستی برای یه مرگ تمیزو مودبانه و باکلاس، به جای کثیف کاری و خون ریزی و خفه شدن با چشمای ورقلمبیده،،می ری زیر پتو و به موش فکر می کنی تا از ترس بمیری ، یهو می بینی تمام عمرت موش جونور مورد علاقت بوده و اتاقت پره از موشای خشک شده و الکلی و پشمی و عروسکی و .................

بله،،، اینجوریاس که این دفه هم بیخیال همه اینا می شی و میدونی که از فردا خوب میشی و این حس خفگی که هر شیش ماه یه بار پاچه اتو می گیره رو میذاری انقد بهت گیر بده تا.............

از فرداام به خیال اینکه خوب شدی یا حداقل مجبور بودی خوب شی ، می پری تو استخر روز مره گیاتو میرییییییییییییییی تا شیش ماه دیگه!!!!!!!!!!!!!!!

خواب


می لرزم

روحم می لرزد

پیچک خستگی،مغز استخوانم را دور می زند

غوکان برکه ی شقیقه ام ،ظالمانه می جهند

شب برهنه تر از همیشه،نجوا کنان در گوشم می خواند

خاطرات بی رنگ روز ، می رسند از راه

رژه ای صورتی پر از سربازان اهنی بزرگراه

شولای شهر ، ناجوانمردانه خاکستریست

امروز هم اسمان بر این کهنه ادمکان نگریست

** ** **

پس می زنم

سرم پس می زند

نمایش روز را با همه اشفتگی هایش

رنگ این خاطرات همیشه برای غوکان بوی پریدن دارد

** **

چه شب تاریکیست.....

مهتاب چشمانم از همیشه پر فروغ ترست

امشب هم خواب،با ستارگان اسمان همبازیست

و چه کودکانه چشمان طالبم را می برد از یاد

حتی یاد تو هم این بیهودگی را نمی سپارد بر باد

** ** **

و من چه محکومانه

با غوکان هم صدا و با پیچک بی سبزینه ام همراه

بر این جاده های بی رویا

در این هر شب بی خوابی هایم

دست در دست ثانیه ها می سپارم راه

** ** **

نفرین نمی کنم خوابم را

که سفر کرد و برد رویایم را

فقط جان تمام اطلسی ها

اگر کردی ملاقاطش ، برسان سلام چشمهایم را

بگو در نبودت هنوز اسیر پیچک هاست

می لرزد و هنوز

پیچک خستگی مغز استخوانش را دور می زند

نمی ارامد و روحش

شباهنگ ترانه ی انتظار تو را می خواند......



نوایی از یک دوست

اتش به خاکستر بدل شد

نه گرمی داشت

نه غروری

نه رنگ سرخی

فقط اندوهی که در خاکسترش می شد جست

************

وقتی گوش فرا دادم

می خواند نوایی از غم

اتشی با خاکستر یک نامفهوم

ان هنگام که می نواخت گرمی یک اواز

اواز رنگ پریده ی یک ماه

می شنیدم نوای این ماتم

**************

فرجام هر اتش

شهوت مرگ است در دل سیاه و سرد زغال

جایی که رنگ های مفهوم عشق

تار می شوند در دل تردیدها و شاید ها.........

دلنوشت های صورتی(۳)

کمربند خستگی هایم را با ان چرم دلربایش باز می کنم و هر چه تخم مرغ غرغر است را می کوبم بر سر خواننده ی لحظه هایم، مشت هایم گره شده در اقدامی ناجوانمردانه اعصاب مادر را نشانه می رود و من می رسم به اوج.هرچه در خیابان خورده ام را در جنگ نابرابر قدرت نمایی بر سر خانه ی گرممان خراب می کنم ، حتی صدای کوبیدن در یا ابغوره های ترشم هم مرا به انچه اوج است نمی رساند.

نمی دانم چرا زبانم تازگی ها دل باخته. این عنصر له کردن چنان قلب قرمز جوش جوشی زبانم را برده که یکدل نه صددلش تا له نکند دل نیست به خیالش گِل هم نیست.چنان معمارانه جرز دیوار را پر می کند از هر انچه خواسته ام که دیگر هیچ نشانی از انچه دارم نمی بینم، نه ترکی ، نه سوراخی ، نه امیدی ، نه....

کلاه گشاد قاضی ِ ورود ممنوع، خیابان یک طرفه است را برازنده تر از هر محبتی روی حجم تفکرات قرمزم می گذارم و طبق قانون 666 اساسنامه ی فرزند سالاری ، حرف زدن موقوف ، متهمان ردیف اول تا سوم خانه را به جرم گناه پسرک مزاحم ، پیر مرد عنق عصا به دست پای تخته سیاه ، زن همیشه شاکی توی اتوبوس و همه و همه ، هر انچه در خیابان خورده ام می سپارم به مجازات تحمل حظور نکبت خودم در ان جوشن دیرینه...

نمی دانم چرا ابروانم دل باخته اند ، چنان پیوسته در اغوش هم خفته اند که گویی جدا کردنشان حضرت فیل را می کشاند به پستوی مورچه ای به ذلالت و چنان اخمْ الودشان چهره ام را گز می کنند که گویی ان همه چروک پیشانی سنگ راهشان نیست و و و ......

اما تا کی؟!! این همه تخم مرغ حرام کردن تا کی؟!! این همه به عشقبازی ابروان بالیدن تا کی؟!! این همه تا کی ؟!!

تا کی؟؟؟؟؟!!!!

*** *** ***

فصلم را تازه می کنم . باران لبخندم ، دور افتاده ترین موهبت وجودم را نثار حظورشان می کنم!

پاییز لحظه هایم را می سپارم بر باد!

هر چه بادا باد!!!